سه تا داداش

یه رفیقم داشتیم اسمش عبدالله بود. بهش می‌گفتیم "عبدالله دولا دولا، بخور از کون ملّا"

همسایه‌مون بودن. دو سال ازم بزرگتر بود. بچه‌ی مشهد. لامذهب خیلی فوتبالش خوب بود. عین خداداد ریزنقش و تکنیکی، با دمپایی که میومد تو زمین همه رو درو می‌کردو توپو می‌کرد تو گل. یکی دو سالم یا تیم مدارس رفت رامسر تو کشور اول شدن.
هیژده نوزده سالش بود با یه دختره فرار کرد. بعد یه مدت خانواده‌ش گیرش آوردن گفتن بیا واست عقدش می‌کنیم. با خانواده‌ی دختره کلی شکایت و شکایت کشی داشتن ولی خوب دختره می‌خواستش، پای هم موندن.
یه بار دادش بزرگشو دیدم، مالک، کلی فحشش می‌داد. می‌گفت هرچی داشتیم بابام داد دست این بلکه آدم بشه کار کنه، ولی همه‌رو به گا داد. بی‌عرضه‌ست. می‌گفت سر این دختره دهن ما رو سرویس کرد.
داداش وسطی‌شون، رضا، سرطان گرفت مرد. یه ماه گرفتی رو چشم چپش داشت که وقتی بزرگ‌تر شد معلوم شد سرطانی شده. همون کارشو ساخت. رضا اولین باری بود که داشتم معنی رفیق صمیمی‌ رو تجربه می‌کردم. مشکل این بود که فاصله سنی‌مون زیاد بود. این شد دوستی‌مون ادامه پیدا نکرد، هرچند خیلی عمیق بود. یادمه اولین بار مسائل بیولوژیک جنسی رو اون برام توضیح داد. من ابتدایی بودم اون راهنمایی، تو علوم تجربی خونده‌بودن، عصرش اومده بود جلو خونه ما رو پله نشستیم و با هیجان داشت برام توضیح می‌داد. منم کلی استرس داشتم.
وقتی مرد یادم نیست حالم چی بود. یه مدت بود خونمونو از اونجا برده بودیم. وقت مریضیش نرفته‌بودم عیادتش، وقتی مرد روز اول رفتم خونشون، آخرین باری نبود که واسه دوستام همچین اتفاقی میفتاد و من این جوری رفتار می‌کردم.

چرا؟

می‌گفت استادمون گفته سِنت که می‌ره بالا، به عنوان یه زن، جای خالی بچّه رو تو زندگیت حس می‌کنی، حس می‌کنی نیاز به محبت کردن داری. بهش جواب داده خوب به آدمای دیگه‌ی زندگیم محبّت می‌کنم. استاد گفته که محبّت به بچّه فرق می‌کنه، یه محبت خاصّه که تو وجود هر زنی هست، که اگه خرجش نکنه تو وجودش می‌گنده و این خیلی آزاردهنده‌ست.
البته من نمی‌تونم در این باره اظهار نظر کنم، رد یا تایید کنم. چه طور می‌تونم با این تجربه‌ی کمم زنا رو درک کنم، احساسات و نیازهاشونو. یاد "یرما" افتادم. چند ماه پیش با خودش رفتیم دیدیم، یه نمایشنامه‌ی اسپانیایی نوشته‌ی لورکا. قصّه‌ی یه زنه که بچه‌دار نمی‌شه و از بیرون حرف مردم آزارش می‌ده و از درون همین خلاء بچّه نداشتن.
اما تو حرفای استادش چیزی که آزارم می‌ده اون قسمتیه که تاکید داره رو بودن اون محبّته، که من فکر می‌کنم واقعاً هم هست، و زن نیاز به خرج کردنش داره، ینی همین که یه کم جا می‌افته و کم کم داره می‌فهمه جنس مرد همچین عن خاصّی نیست که باید بهش وابسته شد تا از آدم حمایت کنه و این حرفا، یه وابستگی دیگه میاد وسط، که واسه اونم مثل گذشته حاضره از خیلی چیزاش بگذره.
آخرِ آخر فمنیسم اون جاییه که باید بریم سراغ خدا یا طبیعت یا چیزی شبیه اینا، یقه‌شو بگیریم و بگیم "چرا؟" البته شایدم قانع‌مون کنه، کسی چه می‌دونه. ولی من به شخصه خیلی تا اقناع در مورد این عقاید فمنیستیم فاصله دارم.

خودخواهی

خودخواهی به دو چیز مربوط می‌شه. یکیش اون خواستنه، این که چقدر زیاد بخوای. بیشترین خواستنی که برای خود ممکنه. بخش دیگه‌ش مربوط به خود خوده، اینکه خودت چقدر بزرگ باشه. این که چقدر فراگیر باشه، این که خودت چقدر سطح بالا باشه یا چیزایی شبیه این.
حالا گذشته از این دری‌وریا که گفتم می‌خوام از یه خودخواهی ویژه بگم. خودخواهی‌ای که وقتی باهاشی سراغت میای. وقتی که دست تو دستش داری تو شهر راه می‌ری دوست داری تمام خیابونای شهر مال شما باشه. دوست داری همه‌ی ماشینا اون جایی برن که شما می‌خواین، همه‌ی سینماها اون فیلمایی رو پخش کنن که شما دوست دارید، همه‌ی کافه‌ها موکا و کیک شوکولاتی داشته‌باشن، همه‌ی متروها خلوت باشن، همه‌ی پارکا خلوت باشن ... وقتی با همید انقدر خود بزرگی درست شده که هرچی می‌خواد بازم خودخواهیش تمومی نداره، انقدر خوشحاله که یادش می‌ره چقدر خواسته و همش فکر می‌کنه در برابر خوشحالیه اون همه چیز کمه ...

هوای اضافی اطرافم

یک وقتی فکر می‌کردم آدم می‌تواند آن قدر عاشق شود که حتی خودش هم نتواند قدر عشقش درک کند. دلش آن‌قدر برود که عقلش به گرد پایش هم نرسد. بعدها فکر کردم خودم هم به این بلا افتاده‌ام. فکر می‌کردم این رفتارهای متناقض، این افکار احمقانه، این خواب‌های آزاردهنده به خاطر این است که در من اتفاقی افتاده که توانایی درک آن را ندارم. یا شاید وارد بازی پیچیده‌ای شده‌ام که از ظرفیت من خارج است.
چند وقت پیش با افشین قرار گذاشتیم که هرکدام یک سری نمایش‌نامه بخوانیم و با هم‌فکری هم به نمایش‌نامه‌ی مناسبی برای اجرا برسیم. بیش‌تر به دنبال آثار نیل سایمون نمایش‌نامه‌نویس معاصر امریکایی رفتیم. یکی از نمایشنامه‌هایی که من خواندم نمایشنامه‌ی کلّه‌پوک‌ها بود. قصّه‌ی آدم‌هایی بود که اسیر یک نفرین شده‌بودند که آن‌ها را خنگ کرده بود. عقلشان به چیزی قد نمی‌داد و نمایشنامه حول این قضیه می‌چرخید. امّا چیزی که در این نمایش‌نامه نظرم را جلب کرد این بود که آدم‌های نفرین شده عاشق هم نمی‌توانستند شوند. عشق را درک نمی‌کردند حتی وقتی برشان غلبه می‌کرد. حتی وقتی با تمام وجود حسّش می‌کردند، باز هم به این اذعان می‌کرند که حتی لحظه‌ای نمی‌توانند عاشق باشند. تا وقتی که کلّه‌پوک بودند، تا وقتی که قدرت درک نداشتند، تا وقتی که منطقی در میان نبود عشقی هم نبود، اصلاً عشق معنی نمی‌داد. تنها می‌توانست یک موضوع انتزاعی درک نشدنی باشد.
من اشتباه می‌کردم. باید می‌نشستم و فکر می‌کردم. باید به تمام لحظه‌های دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر می‌کردم. باید همه را تک‌به‌تک و جزء به جزء تحلیل می‌کردم بی‌آن‌که از چیزهایی مثل لوث شدنشان بترسم. باید همین طور منطقی به همه چیز فکر می‌کردم، از همان اول باید منطقی فکر می‌کردم بی‌آن‌که بترسم منطق مرا از عشق پشیمان کند. چه قدر احمق بودم که تمام قشنگی‌هایی که در زندگی می‌خواستم را از دوست‌داشتنی که مرا اسیر کرده‌بود طلب نمی‌کردم. شاید می‌ترسیدم که پاسخی نیابم، آن وقت چه باک؟ رهایش می‌کردم. به قول خودش آدم وقتی وارد یک رابطه می‌شود باید پی این را به تنش بمالد که طرف مقابل بگوید دیگر دوستت ندارم. آدمی‌ست دیگر، امکان دارد تغییر کند، گناه که نکرده.
از وقتی با خودم روراست شدم. از وقتی نترسیدم. از وقتی هی منطقی‌تر شدم، هی منطق‌های ذهنم را سر راه دوست داشتنم فیلتر کردم، دیدم دارم به جاهایی می‌روم در اعماق خودم که قبل‌تر ها حتی بهشان فکر هم نکرده‌بودم. دیدم هرچیز که با ذهنم می‌خواند را دوست دارم و هر چیز با منطق‌هایم سازگاری ندارد یک جا آزارم داده. دیدم در جامعه‌ی یک‌نفره‌ی من سنّت‌های غلطی هنجار شده‌اند که به طرز احمقانه‌ای دارند مرا آزار می‌دهند و منی که در جامعه‌ی هزارتوی اطرافم داعیه هنجارشکنی و سنّت‌ستیزی (البته سنّتِ از نوع غیرعقلی‌اش را) دارم چگونه دارم از هنجارهای مسخره‌ی درون خودم ضربه می‌خورم. آن‌ها هرشب به خواب‌هایم می‌آیند. وجدان مرا آزرده می‌کنند و من با مسامحه از آن‌ها به اسم طبیعت درون و یک سری ملزومات طبیعی که گاهاً تعاریف روان‌شناسانه دارند یاد می‌کنم. حال آن که باید تمامی آن‌ها را به آن چه که می‌فهمم عرضه کنم و اگر با منطق‌های من نخواندند دورشان بریزم. منظورم این نیست که هرچه را نمی‌فهمم پس بزنم که این مصداق همان جمله‌ی "آدمی دشمن آن چه نمی‌فهد است" می‌باشد. منظورم اتفاقاً کاملا عکس این موضوع است. این که همه چیز را باید فهمید، حداقل باید سعی در فهمیدنش کرد. بر اساس آن‌چه تا کنون فهمیده شده. مگر من چیزی فراتر از آن چه شناخته‌ام هستم؟ خیر؛ من بی‌شک همانم که تا کنون از دنیای پیرامونم فهمیده‌ام و مگر این، از من همه پوچیست. پس تمام ارزش‌هایم، دوست داشتنم و عاشق شدنم نیز باید با این منِ شناسا بخواند. باید همه چیز از فیلتر آگاهی‌های من رد شود و از روی کاهلی با ناخودآگاه و یا تعریفات فراطبیعی توجیه نشود.
می‌اندیشم، می‌فهمم، می‌شناسم، پس هستم، دوست می‌دارم، متنفّر می‌شوم، بی‌تفاوت می‌شوم، و عاشق. من در کنار تو فکر می‌کنم، به تو فکر می‌کنم و هر لحظه بیشتر دوستت دارم. تو را می‌شناسم و هر چه بیش‌تر می‌شناسمت بیش‌تر دوستت دارم. دستت را می‌گیرم تا با هم بپریم وسط افکارم تا خیس فکرهای من شوی. دستت را می‌گیرم تا با هم در تودرتوی ذهنم قدم بزنیم و تو ناگهان بگویی "کاملاً منطقی بود، قانع شدم" و من از شوق بال دربیاورم. فکرهایم پر پروازم شوند. هی آسمان آسمان بالا بروم و در هر آسمان توی زیباتری ببینم. آن قدر بال بزنم و از شوق دوست داشتنت پرواز کنم تا جرأت کنم خودم را به خستگی بزنم و این خستگی را بهانه کنم برای سرگذاردن روی پاهایت تا تو نوازشم کنی و من یک دل سیر تنت را بو بکنم ...

هوای اضافی اطرافم
که تظاهر می‌کند بوی تو درش پیچیده
حال آنکه خودش را به زور در بوی تو پیچانده تا به نظر برسد من با آن زنده‌ام
من که می‌دانم، تو که می‌دانی نفسم تویی

دل شکشتن بی هنری می‌باشد. هنر زیستنم آرزوست.

من مطمئن نیستم که سرعت 110 کیلومتر بر ساعت برای لاین دو اتوبان بین‌ شهری مناسب هست یا نه. ولی خوب اون لحظه حس می‌کردم که با این سرعت نه می‌تونم برم لاین سه و نه برم لاین یک، پس به بوق‌های اعصاب خوردکنی که اتوبوس پشت سری می‌زد بی‌اعتنا بودم. خیلی پشت سرم بوق می‌زد. در نهایت ازش زدم جلو و وقتی که نزدیک خروجی رسیدم سرعتمو کم کردم و گرفتم لاین کنار. اتوبوس رسید نزدیکم. شاگرد اتوبوس در رو باز کرد و داد زد: "گاو از تو بهتر رانندگی می‌کنه" منم داد زدم: "خفه شو! خفه شو!" اونم همون لحظه یک شی‌ به سمتم پرت کرد. دق! شانس آوردم که خورد به بالای ماشین. یه کم پایین‌تر بود می‌خورد تو صورتم. اون لحظه کاری نکردم. عجله هم نکردم که دنبالش کنم. می‌دونستم مجبوره پلیس‌راه وایسه. رفتم انتهای پلیس‌راه پارک کردم. یارو رو گیر آوردم و باهاش دست به یقه شدم. زدم و خوردم. پلیس اومد. دوتامونو بردن ...

انصافاً خونسردیِ ذاتیم کمکم کرد. اون لحظه که اون چیزو محکم زد به ماشین همون طور آروم به حرکتم ادامه دادم و هل نشدم. باید یه نفر رو می‌رسوندم و عجله داشتم. بنزین هم به اندازه‌ی کافی نداشتم. شماره پلاکش رو هم برداشتم ولی نمی‌دونم باید چی کارش کنم. اون لحظه خیلی عصبانی بودم ولی موقع برگشتن بیشتر احساس می‌کردم دلم شکسته. از این که آدمای اطرافم با هم این طوری برخورد می‌کنن. این که اصلاً براشون مهم نیست که اگه این شی بخوره تو سر اون طرف (حالا اصلاً یارو دست‌فرمون تعطیله) یه چیزیش بشه، کنترلشو از دست بده و تصادف کنه. این که این همه نفرت و خشونت باید دور و برم رو گرفته باشه.
سعید می‌گفت حمیدرضا پنج روز واسه ویزا رفته ارمنستان کلی بهش خوش گذشته. می‌گفته آدما با هم مهربون بودن، به هم احترام می‌ذاشتن، ماشینا وقتی می‌خوای از خیابون رد شن برات وامیستن ... همین چیزای ساده. همینا می‌تونه کلی دل آدمو خوش کنه، کلی زندگی آدم رو بهبود ببخشه.
من عاشق اون روزایی‌ام که تیم ملی می‌بره، آدما می‌ریزن تو خیابون و تو اون حالت همه با هم مهربونن، هم‌دیگه رو می‌رسونن، به هم راه می‌دن. یادش به خیر شب اعلام پیروزی روحانی هم این جوری بود. ترافیک وحشت‌ناک بود ولی همه داشتن لب‌خند می‌زدن، به هم کمک می‌کردن که مسیرها باز شه. حتی وقتایی که می‌رم ورزشگاه، تیم‌مون داره می‌بره و اون‌ جا هم همه با هم مهربونن، خیلی فضای خوبیه، دوست دارم پول ده تا بیلیت رو بدم تا اون لحظه اون جا باشم و اون فضا رو حس کنم.

امروز در حال تمیز کردن انباری یه دفتر پیدا کردم واسه یکی دو سال پیش. بیشترش خالی بود. یه جاشم اینو نوشته‌بودم.

- خوابید؟
+ آره، خوابوندمش.
- امروز خیلی حالشو گرفتی
+ نه خیلی. درخواستای غیرمنطقی داشت، مخالفت کردم.
- با بچه نباید اینقدر سفت و سخت بود. بعضی موقع‌هام باید سعی کنی گولش بزنی.
+ آدمی‌زاد از بچّه‌گی شعور داره باید باهاش منطقی برخورد کرد.
- نه این‌قدر. از تو که ناامید می‌شه میاد می‌افته به جون من. من اعصاب گیراشو ندارم.
+ خوب تو هم باهاش منطقی برخورد کن. باید بفهمه که قرار نیست هر درخواستی داره برآورده شه.
- فکر نمی‌کنی بعضی چیزا یه کم واسه بچّه زوده؟
+ نه
- بله، تو که مجبور نیستی غرغراشو تحمّل کنی، همش راه می‌ره رو اعصاب من.
+ پیش منم غرغر می‌کنه، البته الآن کمتر.
- خوب باید سعی کنیم کلاً کمتر غر بزنه، هم پیش من، هم پیش تو.
+ من فکر نمی‌کردم این قدر غرغرو باشه. یعنی واقعاً همیشه این‌قدر اعصابتو خورد می‌کنه؟
- بله، جناب‌عالی اصلا به چی فکر می‌کنی؟ همش تو کتاباتی. همه‌ی فکرتو وقف این لعنتیا کردی. همین الآن، هنوز نیومدی اولین کاری که می‌کنی اینه که میای می‌شینی پای اینا.
+ نه، بی‌انصاف نباش. اول لباسامو عوض کردم، بچّه رو خوابوندم، آب خوردم بعد اومدم سراغ اینا.
- (با کلافه‌گی) خسته نباشی.
+ (با لبخند) مرسی.

یک روز عادیِ بعد از مدّت‌ها خوب


یک- صفا به نظر امروز رد کرده بود. خیلی داشت دری وری میگفت. این اتفاقی که داره میفته بینشون اونو هم داره عذاب می‌ده. نه می‌خواد جا بزنه نه می‌خود ادامه بده و این بدترین موقعیت دنیاست. رو دستش نوشته بود  KGA و من باورم نمی‌شد همچین کاری کرده‌باشه. ازش پرسیدم چرا این کارو کردی؟ گفت می‌خوام حواسم باشه تا دوباره اشتباه نکنم، حرف دیگه ای به این حروف اضافه نشه. اصلا ربطی نداشت به دری وریایی که داشت می‌گفت. واسه همین می‌گم دری وری بودن.
دو- سحر واقعاً ناراحت بود و دیدن سحر ناراحت از ناراحت‌کننده‌ترین چیزای دنیاست. من خیلی سخت می‌تونم درک کنم که چرا آدما ناراحتن، مثلاً خیلی درک نمی‌کردم ناراحتی سحرو. ولی درک کردن این که آدما ناراحتن خیلی سخت نیست. فقط کافیه کمی به آدمای اطرافت اهمیّت بدی.
سه- آلان اومد و بعد از مدت‌ها سیگار کشیدیم. از بالا اومد تا با هم سیگار بکشیم. بهش گفته بودم جدیداً دیگه نمی‌کشم مگر اینکه اون باشه. از دست آدمایی که تا می‌دیدنش ازش سیگار می‌خواستن شاکی بود. آدمی نیست که در این مورد خسّت به خرج بده. به طرز احمقانه‌ای در هیچ زمینه‌ای خسیس نیست ولی به طرزی کاملا منطقی این آدما رو لاشی خطاب کرد.
چهار- مگه بین حامد و محسن چی بوده؟ چه‌قدر با هم دوست بودن و به خصوص حامد چه‌قدر وابسته به محسن بوده که حالا هروقت محسن رو می‌بینه این قدر به هم می‌ریزه؟ داشت با همه‌ی ما دعوا می‌کرد. به محمّد می‌گفت تو به من حسودی کردی، به نام نیک من! آوردیم تو انجمن که خرابم کنی. به محسنم همینو گفت. خیلی بی‌مقدمه قاطی کرد. وقتی می‌دید من می‌رم پیش محسن و باهاش حرف می‌زنم آمپرش بالا می‌رفت. محسن می‌خواست یه مسیر کمی باهامون بیاد. قاطی کرد. می‌خواست بره. کلی التماس کردم که نرو. رفتیم نماز. هی دری‌وری می‌گفتم. کلاً فقط می‌خندیدم و اونم بغض داشت. من نماز می‌خوندم. اون نشسته بود بغض کرده بود. من داشتم قرآن می‌خوندم اون نشسته بود بغض کرده بود. آخرش بغضش ترکید. تو بغلم کلی گریه کرد. بهش گفتم تو حیفی، این چیزا ارزششو ندارن. به محسن اس ام اس زدم: حاجی شرمنده، حامد خیلی حالش بد بود. آخه بی‌خداحافظی ترکش کردیم.
پنج- دیگه نمی‌شه قصه بگم. بگم که مثلاً براش خواستگار اومده بود و می‌گفت اگه به مامانم بگم که باز خواستگار رد کردم می‌کشم. بگم که ترجمش تو فارابی چاپ شده بود و کلی ذوق داشت. بگم که بهش گفتم از اینکه بحث خلیج فارس شده یه جنبش ناسیونالیستی متنفرم و اون گفت که بله، هرچی شما بگی ... من اینارو یادم نیست. من چیز زیادی از دیشب یادم نیست. مثل یه خواب شیرین که حجم خوش‌گذشتن عظیمی که ازش تو ذهنت داری، باعث می‌شه جزئیاتش و حتی کلیاتش رو هم کم‌کم فراموش کنی. فقط یادت بمونه که از خوشی می‌خواستی پرواز کنی. دنبالش دویدی و گفتی نره واگن بانوان. گفتی مگه من تو رو چقدر می‌بینم که الآن برم؟ و اونم با ناراحتی گفته واقعاً. و بعد مثل وقتی که سر صبح به زور از همچین خواب شیرینی بیدارت می‌کنن عصبی باشی. همش عصبی باشی و فکر کنی کی فکرشو می‌کرد تو، پسره‌ی شادِ بی‌خیال دنیا، واسه همچین چیزی این‌قدر عصبی بشی. حتی وقتی می‌دونی پس‌فردا دوباره می‌بینیش...
شش-  "از هزارن دختری که امشب سوار مترو شدند، یکی زیبا و باقی مسافرند."
هفت-  مواظب باش. نباید کار دست خودت بدی. دستات دیگه مال خودت نیست.

ته کیفم پیدا کردم

امروز حالم خیلی بد است. حال بد دوست داشتنی. شاید عجیب باشد. این که حال آدم بد باشد ولی آدم حالش را دوست داشته‌باشد. شاید حالم واقعاً هم بد نیست. یا شاید آدم بدی شده‌ام که چیزهای بدی از جمله حال بد را دوست دارم. چیزی که بیشتر دوست دارم حالت بعد از دوست داشتن یک حال بد است. یعنی وقتی یک روز حس می‌کنی حالت بد است و بعد یک لحظه حس می‌کنی این حال بد را دوست داری، یعنی وضعیت موجود آبستن یک اتفّاق جالب است. یا می‌تواند باشد.
خیلی چرت گفتم. چه طور می‌توانم همچین مزخرفاتی سر هم کنم؟ باید وضعم خیلی خراب باشد. چه چیزی باعث شده به این روز بیافتم؟ مطمئنّاً دلایل زیادی دارد. هیچ چیزی بی‌دلیل نیست. مطمئنّاً اگر بگویم حال بدم بی‌دلیل است، دلایل مهلکــی پشت این وضعیت هست. اما چه به دلیل داشتن این موضوع اذعان کنم چه نکنم، فکر کنم نمی‌توان دلایل خوبی برای این مشکل پیدا کرد. نه به این دلیل که مشکلات پیدانشدنی‌اند، نه، بلکه به این دلیل که خیلی راحت پیدا می‌شوند و بسیار واضح‌اند و در عین حال معمولاً راه حلی ندارند. پس بهتر است پیدا نشوند.

پی‌نوشت یک: برو سیگارو ترک کن.
پی‌نوشت دو: می‌خوام یه بار سکس داشته‌باشم، بعد مرحله‌ی اول دوتایی یه نخ سیگار بکشیم بعد ادامه بدیم. خیلی خوب می‌تونه باشه.

ابزورد



چهار صبح با سروصدای پدر بیدار شدم. وقتی مادرم از سروصدای من بیدار شد پدر پایین رفته‌بود. پرسید چه خبر  شده؟ گفتم بابا دارد می‌رود.  مادرم گمان می‌کرد پدرم شب خواهد رفت و از این رفتن ناگهانیش شوک شد. وقتی برگشتم مادر باز بیدار شد، به پدر زنگ زد و یک دعوای درست و حسابی کرد. نشستم بیست صفحه‌ی مانده از «عقاید یک دلقک» را خواندم و بعد تا یازده خوابیدم. بیدار شدم، هنوز خانه خواب بود. کمی پای کاپیوتر نشستم. مادر بیدار شد. یک کافی‌میکس با شیرینی نارگیلی خوردم و سفارش ماکارانی دادم. محمّد زنگ زد که ساعت پنج میتینگ گودر است. پنج راه افتادم. رفتم دنبالش. با هم روبوسی کردیم. رفتیم کافه پناه. با یک سری آدم عجیب و غریب و معمولی حرف زدیم و نزدیم. من برای اوّلین بار در سال جدید یک دل سیر سیگار کشیدم. همه‌ی سیگارها گه بودند. بعد رفتیم پارک لاله. ایمان زنگ زد که شب بچّه‌ها خانه‌ی بهنام این‌ها جمع‌اند. گفتم می‌آیم. در پارک با یک سری آدم غریبه که مشغول فوتبال بودند فوتبال بازی کردیم. من با اینکه هنوز خستگی سیزده‌به‌در در تنم بود کفش‌هایم را درآوردم و پابرهنه روی آسفالت بازی کردم. بعد یک گوشه نشستیم و به چرت‌وپرت‌های بچّه‌ها که باید خنده‌دار می‌بودند گوش کردیم. نه‌ونیم با محمّد یک سر کوچک به خانه زدم و گفتم که شب نیستم. برای محّد اسپری آوردم تا بوی سیگار لباسش را پنهان کند. بازی مرتضی را هم برداشتم. محمّد را بردم تا خانه‌شان. شمال‌غرب شهر. کلی حرف‌ زدیم. حتی دم مر خانه‌شان در ماشین. از خودمان و از هم‌دیگر. یازده بود حدوداً که راه افتادم سمت خانه بهنام‌. شهرری. جنوب شرقی شهر. مسیر را نمی‌دانستم. گفتم می‌روم سمت آزادگان. ایمان دوباره زنگ زد. گفتم در راهم. در راه خبری از تابلویی به سمت ری نبود. حس کردم تابلوهای «سمت حرم مطهر» را دنبال کنم. نفهمیدم چی شد که گم شدم. بنزینم در حال تمام شدن بود. به عوارضی تهران-قم رسیدم. فکر کنم یک خروجی زود پیچیدم. یک جاده‌ی تاریک ترسناک بود. قلبم توی دهنم بود. شانس آوردم که پمپ‌بنزین پیدا کردم. فقط پنج‌هزار تومان پول نقد داشتم. همه‌اش را بنزین زدم. باز اشتباه رفتم و مجبور شدم برای دور زدن تا فرودگاه امام بروم. تصمیم گرفتم بروم خانه و قید برنامه را بزنم. بهش اس‌ام‌اس دادم که بهم زنگ بزند. کلافه بودم. می‌خواستم صدایش آرامم کند. گفت نمی‌تواند صحبت کند. رادیو اقتصاد را گرفتم و تصمیم گرفتم تا خانه به هیچ چیز فکر نکنم. فقط به رادیو گوش کنم. حتّی برعکس همیشه خیال هم نکردم. بی‌فکروخیال رسیدم خانه. ساعت حدود یک. بهشان گفتم چون جای پارک نبود شب نماندم.  فکر می‌کردم عصبانی و گرفته نیستم. ولی می‌گفتند چرا عصبانی‌ای؟! می‌گفتم نیستم. تصمیم گرفتم آنچه اتفّاق افتاده را بنویسم.
این حقیقتاً حقیقت دارد که حقیقت زندگی ابزورد است. امروز کاملاً ابزورد بود. اگر یک روز معنی دار در زندگی بوده‌باشد همین امروز است که وظیفه داشته به من بفهماند که چقدر همه چیز بی‌معنی‌ست. همه چیز. به دست آوردن. رها کردن. دوست‌داشتن. دعوا کردن. حرف زدن.
هیچ چیز هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. نه به این دلیل که همیشه ادامه دارد، به این دلیل که هیچ‌گاه آغاز نشده. تنها به دور خودش می‌چرخد و به طور تصادفی گاهاً گوناگون است. آه، اگر این گوناگونی هم نبود... نه! غبر قابل تصوّر است.

مکالمه و مکاتبه

خیلی وقت است که می‌خواهم چیزی بنویسم. نوشتن آدم را سبک می‌کند و من جدیداً روزی چند بار حس می‌کنم که باید چیزی بنویسم. حسی شبیه نیاز به دفع ادرار که اتفاقاً یک شباهت جالب هم با این قضیه دارد و آن تنبلی برای انجام این کارهاست. منتها فرق اساسی این است که دفع ادرار به مرحله‌ای می‌رسد که به طور غریزی بر غریزه‌ی تنبلی آدم غلبه می‌کند ولی در مورد نوشتن این طور نیست. به قول آن معلم کلاس نمایشنامه‌نویسی که من شانس حضور در آخرین جلسه‌ی کلاسش را داشتم که به غیر از من با حضور دو نفر برگزار می‌شد- بزرگترین آفت نوشتن عمل فیزیکی نوشتن است. و واقعاً به نظر اگر در دوره‌ای دانشمندان وسیله‌ای اختراع کنند که تفکرّات آدم را مستقیماً به نوشته تبدیل کند سرعت رشد ادبیات چندین برابر خواهد شد.
چه‌قدر مسخره. سرعت پیش‌رفت ادبیات. انگار مثلاً داریم درباره‌ی فیزیک یا بیوتکنولوژی حرف می‌زنیم. کاملاً واضح است که ادبیات چیزی نیست پیشرفت یا پسرفت کند. همه می‌دانند که ادبیات مهندسی پزشکی نیست که با معیارهایی مثل تعداد مقاله در سال یا هر کوفت دیگری بشود برایش سرعت پیش‌رفت تعیین کرد و بعد برای پیشرفتش صاحب پیدا کرد و بعد بین یک عدّه رقابت بیافتد که ما در ادبیات گنده‌تریم و قطب ادبیات را باید بدهند به ما و ...
اگر بیشتر ادامه می‌دادم بی‌شک بالامی‌آوردم. بهتر است برگردیم به حرفی که داشتم می‌زدم. داشتم از نوشتن صحبت می‌کردم و این که من آدم تنبلی هستم و گرفتار رنج نوشتن، یا بهتر بگویم رنج ننوشتن. به هر حال من آدم تنبلی هستم و باید با این موضوع کنار بیایم و با توجه به شاخص تنبلی‌ام برای آینده برنامه‌ریزی کنم. مثلاً اگر قرار است مثانه‌ی روحم گهگاه پر شود و برای خالی شدن به من فشار بیاورد که دست به تایپ یا قلم شوم باید در نظر داشته‌باشم که من تنبل هستم. چه‌قدر جمله‌ی قبل مسخره بود. یک بار دیگر بخوانیدش دوجمله‌ی قبل را- خوب دیدید که از نظر معنایی مشکل دارد. مفهومی را منتقل نمی‌کند. یعنی اطلاعی در اختیار خواننده نمی‌گذارد و این یعنی من هنوز راه حل درستی برای تنبلی ندارم و تا به حال هم کسی راه حلی برای تنبلی مگر ترک آن ارئه نکرده و این عجیب نیست چون ما معمولاً بهترین راه حل مسأله را پاک کردن صورت آن می‌دانیم.
این مدّت که گذشت -از حدود یک‌شنبه‌ی دو هفته‌ی پیش- حرف‌های زیادی برای گفته‌شدن به ذهنم حجوم می‌آوردند و من شدیداً حس می‌کردم که نیاز دارم که کسی باشد تا این حرف‌ها را برایش بازگو کنم. امّا مشکل این جا بود که من کمی به صوت حسّاسم، کلاً به صدا خیلی واکنش‌های خوبی نشان نمی‌دهم. وقتی فرکانس صدا به گوشم می‌رسد احساس می‌کنم اتفاق اشتباهی در حال رخ دادن است و مدام منتظرم که تمام شود. گویی در ناخودآگاهم باور دارم که همه‌ی چیز‌های بد تمام‌شدنی‌اند و قرار نیست هیچ چیز آزاردهنده‌ای پایدار باشد. در این بین بیش از همه به صدای خودم حسّاسم. شنیدن صدای خودم در حال حرف زدن با دیگران نفس کشیدن را برایم سخت می‌کند. وقتی برای مدّت طولانی با کسی حرف می‌زنم و ناگهان به خودم می‌آیم وسط حرف زدن حس می‌کنم فشارم خیلی پایین آمده و دوست دارم بدون مقدّمه درحالی که لبخند مودبّی به لب دارم از آنجا فرار کنم. به این دلیل معمولاً نمی‌توانم به خوبی با کسی حرف بزنم مگر در یک صورت و آن اینکه شروع کنم به دری‌وری گفتن، شوخی‌های موقعیتی و بلند‌بلند خندیدن یا چندین دقیقه حالت مسخره به خود گرفتن و در این مدّت چیزها یا کسانی را سرکار گذاشتن و به سخره گرفتن. حس دیگری که وسط طولانی حرف زدنم دارم حس ترحّم به طرف مقابل است زیرا وقتی خودم می‌فهمم که حرفم بی‌سروته بوده و می‌دانم دانشی به نفر مقابل اضافه نکردم و حتی نتوانستم از ته دل برایش درددل درست و درمان کنم تا کمی به من کمک کرده‌باشد حس می‌کنم وقت طرف مقابل را هدر داده‌ام و این برای من که هفتادوپنج درصد زندگی‌ام به طور ویژه‌ای هدر می‌رود درک دردناکیش از بقیه راحت‌تر است. چند وقت پیش یک دوست خوب پیدا شد که کمی حال مرا فهمید. بعد از اینکه کلی به طومار اراجیفم گوش سپرد شماره‌ی تلفن همراهش را سخاوتمندانه داد و برای گوش صبور حرف‌هایم شدن اعلام آمادگی کرد و من از آن روز تا به حال فقط یک پیامک تبریک عید به آن شماره فرستاده‌ام و به دلایلی که بخشیشان در بالا آمد هرگز نتوانستم یا نخواستم با او تماس بگیرم و چیزی از اوهام مغزم برایش بگویم. این است که همواره گوشی خوب برای حرف‌های دیگران بوده‌ام و چون تمایل به لال‌مونی گرفتن داشتم به حرف‌های‌شان گوش داده‌ام چیزی که آدم‌ها کمی کمتر از گروپ‌سکس دوستش دارند، فقط کمی- و چون این گونه خرسند ساختمشان معمولاً دوست خوبی برایشان بوده‌ام. البته یک شگرد دیگر هم برای به ارگاسم رساندن اندام تکالمی آدم‌ها دارم و آن این است که به طرز شگفت‌آوری می‌توانم روی حرف‌هاشان صحّه بگذارم و این عمل را کاملاً مستقل از موضوعی که درباره‌ی آن صحبت می‌کنند و میزان هم‌گرایی‌ام با آنان در آن موضوع انجام می‌دهم. وای آدم‌ها عاشق این هستند که کسی در تایید حرفشان چیزی بگوید و چقدر خوب که من این‌قدر در این کار استادم. شاید بیشتر این توانایی جذّاب را مدیون پدری هستم که بیشتر اوقات مصلحت بوده با او موافقت کنم گرچه معمولاً حرفش به نظرم صحیح نمی‌آمده- من خیلی چیزها را مدین پدرم هستم.
البته یک حربه‌ی شیطانی وجود دارد که گاهی اوقات مرا گول می‌زند و وامی‌دارد چیزهایی که در بالا گفتم را فراموش کنم. تکنولوژی لعنتی! بله، تقصیر تکنولوژی است. باید بیشتر توضیح دهم. قبل از اینکه تکنولوژی پایش وسط کشیده شود ارتباط آدم‌ها با هم دو نوع بود: ارتباط کلامی و ارتباط نوشتاری، به عبارتی مکالمه و مکاتبه. مکاتبه کاریست که من هم‌اکنون در حال انجام آن هستم. متنی را می‌نویسم برای این که کسی آن را بخواند، متن را یک بار می‌نویسم و یک بار می‌خوانم. مدت زمان نوشته‌شدنش هم تعیین نشده است. حالا اگر کسی هم بخواند چیزی در جوابش بنویسد او هم مکاتبه کرده و اگر چنین کسی نباشد و من اصولاً متن را برای کس خاصی ننوشته باشم من تنها مکاتبه کرده‌ام و این مصدر "مکاتبه" از حرف اضافه‌ی "با" عاریست. در حالی که در مکالمه من تسلّطی را که روی متن دارم روی گفتارم ندارم، زمانم کم است و باید سریع چیزی به ذهنم برسد و بگویم و معمولاً هم طرفی هست که می‌شنود و می‌گوید. در مکالمه نوع درگیری حواس و تحلیل آنها (که می‌شود افکار) کاملاً با مکاتبه فرق دارد (حوصله ندارم در این باره هم توضیح دهم، اگر فکر می‌کنید اشتباه می‌گویم ادامه‌ی متن را نخوانید) از طرفی معمولاً در مکاتبه آن چه رد و بدل شده باقی می‌ماند در حالی که در مکالمه این طور نیست و یک فرق اساسی دیگر این است که در مکالمه تکلّم می‌کنیم و در مکاتبه کتابت.
حالا با این توضیحات برمی‌گردیم به حربه‌ای که تکنولوژی زد و من فریبش را خوردم و آن نوعی از ارتباط بود که چیزی بود میان مکالمه و مکاتبه. من که می‌دانستم به طور غریزی از حرف‌زدن بدم می‌آید و پس از سال‌ها پرحرفی به هیچ بهبودی در این زمینه‌ نرسیده‌ام و تصمیم داشتم کم‌کم این پرحرفی را نیز کنار بگذارم ناگاه به خودم آمدم و دیدم که درست همان بدی‌های حرف زدن در چت کردن و اس‌ام‌اس دادن به سراغم آمده‌اند. دیدم درست همان اعمال شنیعی که در هنگام صحبت کردن مرتکبشان می‌شدم در چت کردن و اس‌ام‌اس دادن هم هستند و من گول سکوت جاری در این اعمال را می‌خوردم و از مضراتشان غافل بودم.
البته نکته‌ی دیگری هم مزید بر علّت بود و آن این بود که هر آدمی به طور غریزی میل به گفتن دارد و نباید هیچ‌گاه غرایز را سرکوب کرد. این است که جدیداً تصمیم گرفته‌‌ام بیشتر بنویسم و هرگاه حوصله‌ی نوشتن نداشتم (که معمولاً ندارم) با خودم فکر کنم. نه این که صرفاً به موضوعی در ذهنم فکر کنم. منظورم این است که دقیقاً در ذهنم تصور کنم که در حال نوشتن هستم و این موضوع مرا آرام می‌کند.
حرف زدن با آدم‌ها سخت است. آن‌ها (ما!) هر یک به شخصه تفسیر خاصی از واژه‌ها در ذهن دارند. وقتی حرفی به هم می‌زنیم، تنها اشتراک ما در درک آن معنی، چیزیست که بین ما منتقل شده و گاهی این اشتراک به شدت کم است و این که آدم انرژی‌اش را به ازای همچین احتمالی صرف حرف زدن کند به نظرم ناامیدکننده است.

لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد

زندگی من پر است از چیزهای نیمه‌کاره، تا دلتان بخواهد کارهایی هست که شروع کرده‌ و نیمه‌کاره رهایشان کرده‌ام، در مراحل مختلفی از پیش‌رفت کار، امّا معمولاً به اصل نیمه‌کاری‌ام پای‌بند بوده‌ام. مثال‌هایش زیاد است، از کار و پروژه‌های درسی گرفته تا فیلم و کتاب و امثالهم. این طور بگویم که همین‌طور راه افتاده‌ام وهرچه سر راهم دیده‌ام یک انگشتی درش زده‌ و مزه کرده‌ام، خواه عسل بوده‌باشد خواه گه! این است که اگر کسی بپرسد که فلانی چه خبر چه می‌کنی؟ (که این روزها زیاد از من می‌پرسند) جواب خاصی برای گفتن ندارم. می‌توانم بگویم خیلی چیزها را مزه می‌کنم ولی چیزی نیست که به عنوان قوت غالب از آن یاد کنم. البته یک چیز عوضی هم این وسط وجود دارد که جالب توجّه است و آن همین لیسانس است که هرگز شروع به گرفتنش نکردم و کم‌کم می‌رود تا تمام شود و من این شروع نشدگی را این اواخر به طور کامل فهمیدم.
بگذریم، بیشتر می‌خواستم از کتاب بگویم. که نیمه‌کاره رها می‌کنمش. شده دویست صفحه از یک کتاب سی‌صد صفحه‌ای را خوانده‌ام و بعد به خودم آمده‌ام که نکند نویسنده اسکلم کرده باشد! و به این ترتیب روی تنبلی‌‌ام سرپوش گذاشته و با نمایش انگشت میانه به نویسنده کتاب را می‌بندم. البته کتاب‌هایی هم بوده که خوانده‌ام. تا تهِ ته! مثلا یکی از آن دو کتاب را درست فردا (یا پس‌فردا)ی آن روز خواندم. البته حجمش کم بود، ولی واقعاً خوب بود، به قول مقدمه‌اش (که یادم نیست از که بود) نویسنده مانند یک نقّاش چیره‌دست که سعی می‌کند سعی می‌کند انبوه زیبایی و مفاهیم منظره را در محدوده‌ی یک قاب به خوبی جای دهد توانسته بود حجمی از یک روایت متأثرکننده را در اندازه‌ای میان داستان کوتاه و رمان جای دهد و این جذابیت کتاب را درست در نقطه‌ی بیشینه نشانده بود.
فردای خواندن کتاب (که حالا یادم آمد پس‌فردای آن روز خواندمش) با ذوق به سجّاد پیش‌نهاد کردم حتماً بخواندش، متنها نه اسم کتاب را یادم می‌آمد که به او بگویم و نه نام نویسنده را و تنها داستان یادم بود (حالا بماند زیادی جذب کتاب شده‌بودم یا اصولاً حافظه‌ی کوتاه‌مدّتم اندازه‌ی ماهی‌ است). چند وقت پیش هم پیشنهاد کردم خواهرم بخواندش و احتمالاً به دیگران زیادی هم بعدها پیش‌نهاد خواندنش را خواهم داد.
همان شب گفت که آن دیگری را فعلاً نخوانم. گفت خیلی دپ می‌شوی. حالا که از خواندن این یکی این‌قدر هیجان داری، فعلاً سراغ آن نرو. من هم نرفتم. مدّت‌ها سراغ کتاب نرفتم و حالا دیگر مثل قبل نبود. و جوری شده‌بود که اصلاً نباید می‌بود. چند وقت قبل رفتم سراغ کتاب دوّمی، شروع کردم و ده صفحه خواندم. اتفاق خاصی نیافتاد. دفعه‌ی بعد دوباره از اول شروع کردم و خیلی توفیقی نداشت. خوردم به یک سری کارهای روزمرّه‌ی همیشگی و یک سری مشغله‌ی کاری و درسی آمدند جلوی دهان کتاب را گرفتند و شروع کردند در گوشم ور زدن و من انتظار کشیدم تا کمی آرام شوند و باز سراغ کتاب بروم. فکر می‌کنم شش هفت باری کتاب را از اول شروع کردم، نهایت سی صفحه می‌خواندم و باز همه چیز از دست می‌رفت. ماشین خواندنم با سوخت کلماتش استارت نمی‌خورد. انگار درهم‌ریختگی سیم‌های مغزم به درگاهش خطور کرده‌باشد و نگذارد با ورودی‌ها راحت چفت شود. بالاخره بار ششم هفتم بود که ناگهان حس کردم چند دقیقه‌است با کتاب در یک اتاق تنها حبس شده‌ام و دارم با چوب‌دستی‌ام وسایل صندوق‌چه‌ام را وارسی می‌کنم. و می‌دیدم که آن همه شروع کردن می‌صرفید به این آینه‌ای که چند شبی‌ست مرا اسیر خودش کرده و هر شب ناامیدانه درش به دنبال خودم می‌گردم.
چند شب پیش در کتاب به جملاتی آشنا رسیدم، دقیق یادم آمد که این را گفته‌بود و من درکش نکرده‌بودم و انگار چیزی گفته‌بودم که درش پرسش چرایی بوده و او جوابی داده‌بود در این مایه‌ها که چون بکت گفته، وقتی که خیلی ناامید و تحت فشار بوده‌است و من یادم هست از این ماجرا تنها این را یادم بود که خیلی جمله را نفهمیده‌ام و وقت خواندنش در کتاب تازه می‌فهمیدم که برای فهمیدنش به ده‌ها صفحه خواندن نیاز داشتم تا به آن برسم و در عمق آن سرم را به زور بالا بیاورم تا برای شنای دوباره در سرزمین واژگان شرور بکت نفسی تازه کنم. مساله این است لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد، چون عاقلانه‌ترین کار همین است، ناامید و سرخورده، امّا نه تا به آن جا که آدم رشته‌ی همه‌ی کارهای انجام‌داده‌اش را پنبه کند.

نامه‌ای به آقای افضلی

سلام آقای افضلی

امیدوارم حالتان خوب باشد و هر کجا که هستید سالم و سلامت باشید. می‌دانید، خیلی خوب است که آدم معلم کلاس دوّم ابتداییش مرد بوده‌باشد و بتواند با او چند کلام حرف مردانه بزند. البته شکر خدا اطراف من مرد زیاد هست، امّا من می‌خواستم با شما حرف بزنم، چون می‌خواستم یادم بیاید که زمانی هشت سال داشتم و دوّم ابتدایی بوده‌ام. حتّی شاید بیش‌تر از این، چون می‌خواستم دوباره هشت سال داشته‌باشم و دوّم ابتدایی باشم. راستی شما هنوز معلّم ابتدایی هستید؟ اصلاً صرف می‌کند برای آقایان که ابتدایی تدریس کنند؟ راستش برای من که خیلی می‌صرفد که دوّم ابتدایی باشم. کم‌ترین صرفش همین آزارم بود که به کسی نمی‌رسید. نهایتاً در خانه مادرم را اذیّت می‌کردم و در مدرسه شما را. بس که تخص بودم و خوب به آن مدرسه هم تازه وارد و کمی طول می‌کشید تا در محیط تازه آرام بگیرم و گهگاه کارهایی می‌کردم که شما مجبور می‌شدید در کلاس دنبالم کنید و شما چقدر نازنین بودید این را بعدها که راجع به شما فکر می‌کردم فهمیدم- که مثل خیلی معّلم‌ها که بچّه‌ها نمی‌توانند سر کلاسشان نفس بکشند نبودید و ما سر کلاس شما این‌قدر شاد بودیم و تخص‌بازی در می‌آوردیم. البته شیطنت‌های من کمی تقصیر خودتان هم بود. به خاطر اینکه خیلی زیاد به پندیار توجّه می‌کردید شاید به خاطر اینکه مادرش معلّم همان مدرسه بود- و من در آن سن ناخواسته به او حسودیم می‌شد و غرورم اجازه نمی‌داد که مثل بقیه بچّه‌ها که به جای اذیّت کردنش برای خالی کردن حرص‌شان از اینکه این‌قدر تحولیش می‌گیرند همه- با او دوست شوم و به اصطلاح در دارودسته‌ی او قرار بگیرم. و این باعث می‌شد من که در آن مدرسه تازه‌وارد بودم تنها و غصّه‌دار بشوم البته این خیلی طول نکشید و من خیلی زود یاد گرفتم که چگونه بچّه‌ها را به سمت خودم بکشم و مثل مدرسه‌ی قبلی با اکثر بچّه‌ها دوست باشم-. مثلا یک بار در زنگ ورزش در حالی که توپ از کنار بیرونی تیرک دروازه رد شده‌بود، چون پندیار گفت که گل شده شما حرفش را قبول کردید و حرف مرا که می‌گفتم گل نشده باور نکردید و این باعث شد که من به پندیار ببازم و تنهایی به گوشه‌ی دور و خلوت حیاط مدرسه بروم و کلّی گریه کنم و شما مگر نمی‌دانید که برای یک پسر هشت ساله هیچ چیز سخت‌تر از باختن تیمش در فوتبال نیست؟
دیدید؟ دیدید چقدر ساده بود؟ شرح دردورنج‌ها را می‌گویم. مثلاً اگر بخواهم مشکلات خانه را هم بگویم در همین حد می‌شود. مشکلات رضای هشت‌ساله که آزارش نهایت به دو سه نفر آدم در کل دنیا می‌رسید و تازه از پرنده‌ها هم می‌ترسید و اصلا طرفشان نمی‌رفت که بخواهد اذیتشان کند. امّا حالا چه؟
اصلا شما که معلّم هستید بگویید. من از شما که معلّم من هستید می‌پرسم که چرا باید هرقدر جلوتر می‌رویم همه چیز پیچیده‌تر، جدّی‌تر و آزاردهنده‌تر بشود؟ چرا ما باید این‌ طور در خودمان پیچ بخوریم، دچار تضاد و تناقض بشویم تا این جایش که اصلا جذّاب و خوب است- و بعد عکس‌العمل‌هایمان باعث آزار بقیه هم بشود که این قسمتش دردناک است- آخر هنوز خواسته‌هایمان همان‌قدر لذّت‌محورند که در بچّگی، هنوز همان‌طور مغروریم، همان‌قدر شیفته‌ایم اگر کمتر نه- همانطور شهوت داریم فقط ساخت‌یافته شده و بیشتر شناختیمش- و همه چیز همان است که بود. فقط عقلمان تجربه کرده، شناخته، اطلاعات جدید دارد، مهارت‌های جدید یاد گرفته که این‌ها هیچ کدام به جنس خواسته‌های ما و لذّت‌بردن ما از زندگی ربطی ندارد و فقط می‌تواند مسیر رسیدن ما به آن‌ها را تحت تاثیر قرار دهد. پس چرا این طور شده؟ اگر من جایی اشتباه می‌کنم شما غلطم را بگیرید. بگویید چرا بکت این قدر لعنتی است؟ چرا آدم را به عمق وجود خودش می‌برد و بعد گیج و ویج آن جا ول می‌کند؟ یعنی خیلی حالش خراب بوده و دنبال کسی می‌گشته که همان‌قدر خراب باشد و درکش کند؟ اصلاً کی به او این حق را داده؟ راستی اصلاً حق‌ها را چه کسی می‌دهد؟ مثلا آیا کسی برای دادن حق به آدم‌ها هست که بشود رفت و یقه‌اش را گرفت؟ یا اگر باشد می‌شود رفت ازش در این باره سوال کرد؟ یا مثل شرکت ماست که من و ساسان اصلاً هیچ وقت از کسی درباره‌ی حقوق‌مان نمی‌پرسیم؟ مثلا می‌شود رفت و از کسی پرسید چگونه می‌شود به یک آدم حق داد که بعد از آمدن برود؟ یا اینکه برعکس، بپرسیم که چه چیز باعث می‌شود که کسی که آمده حقّ رففتن نداشته‌باشد؟
آقای افضلی اگر می‌دانید به من بگویید یا کسی که می‌داند را به من معررفی کنید که به من بگوید این خواب‌های لعنتی از کجا می‌آیند که این‌گونه تمام روز مرا مشغول می‌کنند و مرا نگران می‌کنند که یعنی در درون من چه خبر هست که من این خواب‌ها را می‌بینیم؟ و اگر فلان خبر باشد من آیا حق دارم که ...
می‌دانید، حدود چهارده سال از هشت سالگیم می‌گذرد و من به این نتیجه رسیده‌ام که دردناک‌ترین چیز در دنیا این است که وقتی می‌خواهی کاری بکنی دیگرانی باشند که در آن لحظه ذهنت درگیر این باشد که مبادا دلشان از این کار، از این تصمیم بشکند. خیلی دردناک است که طاقت غصّه‌ی کسی را نداشته‌باشی. و خیلی دردناک است که مگر این دلشکستگی به تبعش، همه‌ی آن تصمیم و عمل در نظرت پوچ باشد و فکر کنی که چرا باید آن آدم‌ها دلشان از هم‌چون موضوعی بشکند. و خودت دل‌شکسته شوی از کارهای آدم‌ها و کلاً شاکی شوی که ای بابا! اصلاً چه معنی دارد در زندگی مساله‌ای به نام دلشکستگی باشد.
و این‌ها همه دردناک‌ است و دردناک‌تر آن است که وقتی یک لحظه دنیا را فارغ از این دل‌ها و غم شکستن‌شان و تکاپوی نشکستنشان تصوّر می‌کنی، باز هم دلت را می‌زند و باز در تناقض اسیر می‌شوی و برای گریز از این نتاقض نقش بازی می‌کنی و مقدّم بر همه خودت را گول می‌زنی تا همه باورت کنند. پسر خوبی می‌شوی، با رضایت می‌خندی و بکت دیگر تو را یاد چیزی نمی‌اندازد، یاد کسی نمی‌اندازد و "مالون می‌میرد" تنها یک کتاب است شبیه تمامی کتاب‌های دیگر در قفسه.

چشمت را بیاور


چشمت را بیاور، شعرهایی هست که نخوانده‌ایم و نامه‌هایی و قصّه‌هایی. زندگی چیزهای زیادی داشته که با قطارهای قبلی رفته‌اند. چشمت را بیاور، هنوز ندیده‌ایم و ندیدن موضوع تکراری‌ای شده‌است. بیا سوار این قطار شویم، همین قطار که یک دقیقه پیش رسید و دو دقیقه دیگر می‌رود. به انتظار کدام قطار ایستاده‌ای؟ برای رفتن دیر می‌شود. بیا با همین قطار از این جا دور شویم و چشمت را بیاور تا ببینی که همه چیز چقدر کوچک می‌شود وقتِ دور شدن.
دستت را بیاور. باید بنویسیم. به اندازه‌ی یک عمر باید با کاغذهای لال‌مرده حرف بزنیم تا در حسرت درخت بودن روحشان معذّب نماند. دستت را بیاور و به سر واژه‌های یتیم بکش و در کنار هم در جمله‌ها پناهشان بده. اشتباه نکن، ما به نوشتن محتاجیم نه واژه‌ها به ما. دستت را بیاور، دست آلت فکر است تا آنچه هضم می‌کند را ادرار کند.
دوست داشتنیِ خسته‌ی مهربان خودخواه، بیا. نترس. زندگی خیلی زرنگ‌تر است از آنچه ما فکر می‌کنیم و هیچ وقت مثل همیشه نبوده. دست از این حصارهای لعنتی بکش، بیا، دستت را بیاور، چشمت را بیاور، کوله‌بارت را در خانه جا بگذار و با من بیا.

شبی که راش بسته‌بود (روایت میهمان - ام.اچ.آر)


 بهش زنگ زدم ببینم کجاس. گفت فنی پایینم. گفتش ئه بیا میخوایم با رضا بریم راش. گفت دارم با بچه ها میرم کافه. گفتم غلط کردی وسطش پاشو با ما بیا بریم راش. یه ذره من و من کرد و گفته باشه میام. بعد از مدتها میخواستیم سه تایی بریم یه گوری، حالا آقا خودشو داشتواسه من لوس میکرد.
از در قدس که اومدم بیرون، زنگ زدم ببینم بچه ها کجان. قرار بود پایین در قدس بهشون ملحق بشم. گفتن یه ون گرفتیم رفتیم به سمت چهارراه ولی عصر سفره خانه سنتی تو هم تاکسی بگیر بیا. یه ذره خودمو پشت تلفن ناراحت نشون دادم که نمیایم و حالشو ندارم و مگه قرار نبود وایسید با هم بریم و اینا، اونام یه ذره اصرار کردن که بیا و گفتم باشه میام. هدفون رو گذاشتم تو گوشم. آلبوم ا نچرال دیزاستر. آهنگ "هارمونیوم". راه افتادم. هارمونیوم که تموم شد دیگه رسیده بودم چهارراه ولی عصر.
زنگ زدم بهش ببینم کجاس. گفت چهار راه ولی عصرم. گفتم پاشو بیا سر فلسطین، زود بیا. گفت باشه اومدم و قطع کرد. رفتیم راش. راش؟ کدوم راش؟ دیگه راشی نبود. همه خاطرات و نوستالژیای مای ما جاشون رو داده بودن به یه سری لپ تاپ مسخره. از محمد هم خبری نبود. در دسترس هم نبود. معلوم نبود کدوم گوریه. داشتیم با رضا کلی می خندیدم که اگه الان یهو با دوس دخترش ببینیمش چه قدر بخندیم بهش. به رضا گفتم بریم گرامافون شاید اونجا باشه.
بالاخره گوشیش زنگ خورد. گفتم کجایی بیا چهار راه ولی عصر راش رو بستن. پشت تلفن شاکی شد که یعنی چی راش رو بستن. من الان سر فلسطینم زودتر میگفتید خب. الان میام. رفتیم با صفا جلوی مترو وایسادیم. یه پیرمرده از دور داشت میومد. به صفا گفتم چه قدر شبیه محمود دولت آبادیه. گفت دیوونه خودشه. دست پاچه شده بودم که حالا چیکار کنیم. صفا گفت بریم دنبالش. گوشیم داشت زنگ میخورد ولی من همه حواسم پیش دولت آبادی بود.
رضا گوشی رو بر نمیداشت. زنگ زدم صفا. گفتم چهار راه ولی عصرم کجایید؟ گفت بیا جلو مترو. رفتم جلو مترو زنگ زدم گفتم کجایی؟ گفت بیا تئاتر شهر. حس میکردم سر کارم گذاشتن عوضیا. هی من رو دارن این ور و اون ور میکنن و بهم می خندن. رسیدم جلوی تئاتر شهر بازم نبودن. دیگه داشتم شاکی میشدم ازشون. دوباره زنگ زدم صفا، گفتم کجایی؟ گفت بیا جلو حوضشیم تو کجایی عوضی؟ رفتم سمت حوض دوتاشون رو از دور دیدم. بهم گفتن اگه گفتی کی رو دیدیم؟ چه میدونستم. گفتن محمود دولت آبادی. شاید انتظار داشتن یه واکنشی نشون بدم. ولی نسبت به این قضیه هیچ حسی نداشتم.
شروع کردم بهش گیر دادن که حالا با بچه ها میری کافه دیگه؟ فلانی هم بود؟ یه ذره استیل اومدم که حالا جلو صفا نمیخوام بگم دیگه کیا بات بودن. رسیدیم به گندم. گفت من از راش خاطره دارم نه از اینجا. گفت تو اون دفعه که 16 آذر اومدیم با بچه ها اینجا نبودی؟ گفت نه نبودم. اون وسط یه میز خالی پیدا کردیم و نشستیم. گفتم یه میز اون طرف تر اولین باری بود که نشستم همه چیزو بهش گفتم. گفت لعنت به کافه هایی که آدم ازشون خاطره داره.
از پیشنهادش ذوق زده شدم. سریع یه کاغذ و خودکار درآوردم گفت خب کیا؟ شروع کردم یه سری اسم پشت هم ردیف کردن. محمد این وسط یه اس ام اس خواست به رضا نشون بده. گوشیشو گرفتم که اس ام اسش رو ببینم. نذاشت. دستشو گاز گرفتم. ولی آخرش بیخیالش شدم و گفتم باشه دیگه... رضای عوضی هم هی پشت سر هم اس ام میزد. گوشیم رو درآوردم گفتم الان بهش میگم این قدر اس ام اس نده. محمد دستشو آورد جلو گفت شرط میبندم این کار رو نمیکنی. بهش دست دادم و گفتم این کار رو میکنم. و کردم.

بهم داشتن تیکه می انداختن. جا سیگاری رو برداشتم نزدیک صورتش کردم گفتم همینو میکوبم توی دماغتا. صفا هم میدونه که میکنم این کارو. از خون هم نمیترسم. پس خفه شو. ولی اون دوتا همین جور داشتن به من می خندیدن. دود سیگار ، هوس سیگارو به دلم انداخته بود. پاشدم برم بیرون که یه سیگار گیر بیارم. صفا اومد دنبالم رو برم گردوند.
وقتی برگشتم توی کافه، دیدم گوشیم از قفل دراومده. گفتم بفرما اس ام اسام رو بخون. گفت تا دیدم صفحه اس ام اساس گوشی رو گذاشتم سرجاش. گارسون اومد که سفارش بگیره. گفتم چیپس و پنیر با کیک شکلاتی. گفت کیک شکلاتی نداریم به جاش چیز کیک شکلاتی داریم و دسر شکلاتی و تار شکلاتی، گفتم چیز کیک بیار پس.
یهو برگشتم گفتم فرق چیز کیک و دسر چیه؟ چشمای گارسو متعجب شد که این چی داره میگه؟ سریع خودمو و جمع و جور کردم که اممم....البته فرقشون که با هم معلومه در واقع می‌خواستم بدونم چی باعث شد که شما اینو پیشنهاد بدید؟ خودم خنده ام گرفته بود. گارسونه هم خنده اش گرفته بود. رضا هم روشو اون وری کرده بود داشت می خندید. گارسون یه توضیحی داد که اصلا نفهمیدم چی گفت. بعد صفا گفت همون چیز کیک رو بیار. گارسونه که رفت سه تامون ترکیدیم از خنده.
عوضی هی با رضا یه اشاراتی میکرد که اون میدونست و من نمیدونستم. بعدم که میگفتم بگو قضیه چیه چیزی نمیگفت. یه ذره شاکی شدم از دستش که یعنی چی آخه؟ کاغذو که از نوشته پر کردم، کلی بهم تیکه انداختیم. آخرش تیکه ها رفت سمت محمد که خب تو بگو؟ بهش گفتم ببین امشب چهارتا چیزو از من پنهان کردی که رضا میدونه، باید بگی. بهم گفت تو که با رضا تئاتر کار کردی، هنوز نفهمیدی کی رضا نقش بازی میکنه؟ بهش گفتم من و رضا که با هم تئاتر کار کردیم، تو نمیدونی ما کی با هم نقش بازی میکنی؟ جوابی بهش دادم که آچ مز شد.
گارسون اومدم چیز کیک و چیپس و پنیر رو گذاشت و یه اشاره به جاسیگاری کرد و گفت نمیکشید؟ گفتم میخوام بکشم ولی این نمیذاره. گفت جلوی من حق نداری بکشی. گارسونه برگشت بهش گفت منم هفت سال پیش جای تو بودم. ولی الان سیگارم رو از همون دوستام میگیرم، امیدوارم که تو مثل من نباشی و رفت.
آخرش که دیدم زیادی گند زده، گفته باشه یکی از حرفای امشبو بهت میگم. بهم گفت. گفت به کسیم نگو. متعجب زده بودم. گفتم واقعا فقط به این خاطر؟ گفت آره. بعدم گفت که تقدیر روزگارو میبینی؟ گفتم آره...واقعا
به قدر کافی سوتی داده بودم امشب. یه ذره هم با صفا در مورد اون چیزی که دیده بود حرف زدیم. تمام مسیر بهم داشتن تیکه می انداختن. ولی خیلی خندیدیم. لپاشونو کشیدم و رفتم سمت مترو. خیلی خندیدم. خیلی خسته بودم.

شبی که راش بسته‌بود

بهش گفتم بگو، گفت نمی‌گم. گفتم چرا؟ گفت اگه بهت بگم به هردوتون خیانت کردم. هم به تو که بهش گفتی من دهنم قرصه، هم به اون که بهم گفته که دهنم قرص باشه. گفتم آخه دیوونه وقتی اون ازم پرسیده که از صفا بپرسم یا نه یعنی به منم می‌گه دیگه. گفت به من ربطی نداره، من وظیفه دارم چیزی نگم. رسیدیم سر فلسطین، پسره‌ی خراب دوتامونو کاشته‌بود. گوشیشم اصلا در دسترس نبود. گفتیم بریم تا راش، بگیم اونم بیاد اونجا. گفت شنیدم راش بسته شده. گفتم چی می‌گی؟! گفت انگار مدیریتش عوض شده با یه اسم دیگه داره اداره می‌شه. گفتم خوب همون راش قبلیست دیگه. با همون خاطره‌ها. همون جا نشسته تا هر وقت دلمون گرفت بازم بریم اونجا دور هم در‌ی‌وری بگیم دلمون باز شه. اسمش شده بود لاویز (یا یه همچین چیزی) خیلی تغییر کرده‌بود، خیلی. انقدر که هرچی می‌گشتم نشونی از خاطره‌ها توش پیدا نمی‌شد. همه‌ی خاطره‌های من از اونجا یه پس‌زمینه‌ی قهوه‌ای داشت ولی حالا رنگ کافه سفید شده‌بود. یه لحظه از همه چی بدم اومد. حتی از آدمایی که توش بودن. بهش گفتم چه مسخره، توش یه میز گذاشتن که آدما لپ‌تاپ روشن کنن. 

حرفش ربطی نداشت البته. حالا لپ‌تاپ باز کردن تو کافه که عیبی نداره. ولی خوب منم یه لحظه حس بدی پیدا کردم به این کار. بهش گفتم آره، خیلی مسخره‌ست. از راش خیلی خاطره داشتم. خیلی بیشتر از اون دوتا. خاطره‌هام همه هم شیرین نبودن. یا حداقل شیرین نموندن. ولی خاطره خاطره‌ست دیگه. بهش گفتم بیا بریم یه جای دیگه، دیگه دوست ندارم اینجا بمونم. بردمش قهوه‌قجری. تا رسیدیم دم درش گفتم نه، این جا خیلی گرونه. خیلی گرون بود. 

رفتیم سمت چهارراه ولی‌عصر گفتیم بلکه نشونی از این پسره‌ی خراب پیدا شه. هنوز گوشیش در دسترس نبود. فانتزیمون این بود که یهویی مچشو با دوست‌دخترش بگیریم. حالا دوست‌دخترش کیه، چیه، ما چمیدونیم. بالاخره از این عوضی بعید نبود. یهویی گفت بیا بریم تو گرامافون، شاید این جا باشه. انگار آیه نازل شده باشه بهش. خیلی شلوغ بود. فقط یه میز خالی بود. «بفرمایید». «ممنون». سرشو داشت تو آدما می‌چرخوند. دنبال محمّد می‌گردی؟ آره. عمراً اینجا باشه بابا. بذار یه زنگ بهش بزنم. اِ! گرفت، داره بوق می‌خوره. کجایی تو؟ فلسطینم. برگرد بیا چهارراه، راشو بستن. ها؟ راشو بستن؟ گه خوردن! ینی چی راشو بستن؟ حالا بیا این جا می‌گم برات. خوب بابا زودتر می‌گفتید من این همه راه اومدم تا اینجا! زر نزن بابا، در دسترس نبودی، بیا زود.
بالاخره جواب داد. از گرامافون زدیم بیرون. رفتیم سمت چهارراه. نمی‌دونم چه غلطی دارن می‌کنن اونجا چند وقته. یه سری کارای عمرانی. یه ایرانیت علم کرده بودن ضلع جنوب‌غربی میدون. گفت همین جا وایستیم. بعد چند لحظه خیلی معمولی برگشت گفت این پیرمرده چقدر شبیه محمود دولت‌آبادیه. برگشتم نگاه کردم. خدای من! خودش بود. محمود دولت‌آبادی بود که داشت آرام آرام از جلوی ما رد می‌شد و من که برای دومین بار بود که از نزدیک می‌دیدمش باز هم هنگ کرده بودم. همین‌طور داشتم بهش نگاه می‌کردم و می‌گفتم خودش بود. اونم هی می‌پرسید واقعا خودش بود؟ آره بابا! من دیدمش قبلاً. خودش بود. حالا چی کار کنیم؟ بریم دنبالش. بریم دنبالش؟ آره دیگه. چرا مردم نمی‌شناسنش؟ چرا دورش خلوته؟ الآن وارد محوطّه تئاتر که بشه همه دورشو می‌گیرن. یه کاری کن خوب! چی کار کنم؟ چمیدونم! من یه بار دیدمش، تو برو جلو بهش بگو استاد من کارای شما رو خیلی دوست دارم. ببینم اصلا چیزی خوندی ازش؟ نه ... جسته‌گریخته این‌ ور و اونور، ولی کتابی نخوندم ازش. خاک تو سرت پس.

دیگه وارد محوطه که شد میشناختنش آدما. دوتا خانم باهاش بودن که یکی‌شون مسن‌تر بود. وقتی که می‌خواست وارد ورودی ساختمون سالن اصلی بشه یه نفر سریع رفت جلوشو یه عکس ازش گرفت. ایستاد تا خانومه اول بره، بعدم رفت تو. چند لحظه دوتایی سکوت کردیم. بعد گفت محمّد کوش راستی؟ زنگ زده بود چند لحظه قبل. بهش گفته‌بود بیاد اونجایی که ماییم. ولی ما کجا بودیم؟ دنبال محمود دولت‌آبادی مثلا. خلاصه بالاخره جمال آقا از دور هویدا شد. اوناهاش از اون ور داره میاد. کدوم گوری بودی تو؟ خفه شو بابا! شماها معلوم نیست کجایید. می‌دونی کیو دیدیم الآن؟ کی؟ محمود دولت‌آبادی!

یه بخشی از فحشایی که بهم می‌دادنو نمی‌فهمیدم برای چیه؟ بعد شروع کردن گیر دادن که کجا بودی؟ با کی بودی؟ گفتم با فلانیا. جدیداً دیگه با فلانیا می‌پری. بعله، در واقع با فلانیا هم می‌پرم. زر نزن بابا. فلانیم بود؟ آره، اصلاً به تو چه؟ رفتیم گندم. شلوغ بود. فکر کنم همون میزی که ما نشستیم خالی بود فقط. آدما که دلشون پر باشه معمولاً میرن کافه. البته این مستلزم اینه که جیبشونم خالی نباشه. درباره ما که اینجوریه. بذار این جوری بگم، جیب‌های پر به‌علاوه دل‌های پر می‌دهد کافه‌های پر از آدم که هی سیگار می‌کشن و رضا رو می‌اندازن سر هوس که یه سیگاری یکشه. جدی‌‌جدی پا شد رفت که سیگار بکشه. صفا رفت دنبالشو برش گردوند. می‌گفت جلوی من حق نداری سیگار بکشی. گفت لعنت به کافه‌هایی که توشون خاطره هست. گفتم من الببه تا به حال این جا نیومدم. اون دفعه که با همه بچّه‌]ها اومدیم تو نیومدی؟ با مینا و مریم و سیاوش و علی و ... نه تو نبودی. یهو برگشت گفت اون میز اون‌وریه. 16آذر، اونجا، سر اون میز، همه چیزو بالاخره بهش گفتم.

سر اون میزی که برای من آغاز تغییر مناسبت 16آذر بود یه خانومه گنده نشسته‌بود. که بعد شروع کرد به سیگار کشیدن. منم هی نگاهم اون‌وری بود و بعد نگران شدم که فکر بود کنه یهو. البته گور پدرش. این سیگار کشیدن همه رو اعضاب بود. همه سیگار می‌کشیدن، بلااستثناء، مرد و زن، پیر و جوون. فکر کردم من که بوی گند سیگار می‌گیرم، خوب یه گهیم بذار خودم بخورم خوب. ولی این لعنتی شده‌بود کاسه‌ی داغ‌تر از آش. عاشق این کارشم ولی. پسره گارسونه از اینا بود که سعی می‌کرد گرم بگیره با آدم. معلوم بود تازه‌کاره. این‌جوری بگم که در کل ریده بود. تو راه صفا برام از چیپس و پنیرای راش گفته بود. بهش گفته‌بودم آره، راست می‌گی یه جور خاصّی درست می‌کردن. گفت چیپس و پنیر که چیپس و پنیره، واسه راش بودنش می‌گم. تو مگه خوردی اصلا؟ نه من همیشه بستنی با خامه می‌خوردم خیلی خوب بود انصافاً. خلاصه بازم چیپس و پنیر سفارش داد. گفت بیا دوتایی بخوریم. محمّد گفت سه‌تایی اصلا. گفت نه ضایع‌ست سه نفری یه چیپس و پنیر. گفت یه کیک شکلاتی‌ هم می‌گیم. گارسونه گفت نداریم اونو. جاش چیز کیک، دسر و تار شکلاتی داریم. تا بیاد ادامه بده، صفا گفت خوب چیزکیک می‌خوایم که ادامه داد می‌خواستم بهتون دسر پیشنهاد بدم. محمّد گفت چرا؟ فرق اینا با هم چیه؟ خیلی سریع یه نگاهی به گارسون کرد و گفت البته فرقشون که با هم  معلومه در واقع می‌خواستم بدونم چی باعث شد که شما اینو پیشنهاد بدید؟ چی داشت می‌گفت؟ خودشم نمی‌فهمید. گارسونه هم نفهمید. منم یادم نیست چیا داشت می‌گفت. رومو کردم اونور که خندمو نبینه یارو. صفا کامل گیج شده‌بود. همین‌طور که به تناوب گارسونه می‌گفت که پس دسر بیارم و محمّد می‌گفت پس چیزکیک بیارید سر تکون می‌داد و می‌گفت بله. تا بالاخره برگشتم صریحاً گفتم: «یه چیپس و پنیر، یه چیز کیک»


چم بود امشب؟ نمی‌دونم. اون دری‌وریا چی بود داشتم درباره کیکای شکلاتی به یارو می‌گفتم نمی‌دونم. اون شب سوتی هم زیاد دادم. یه سری چیزارو که نمی‌خواستم دربارشون هیچ وقت حرف بزنم، مجبور شدم یکیشو بگم. انقدر یه حرفی زده‌بودم و یهو به خودم اومده‌بودم که نباید ادامه بدم که داشت به صفا برمی‌خورد و بالاخره مجبور شدم یکی از قضایا رو بهش بگم. رضای عوضی هم که از خیلی چیزا خبر داشت رفتارش مشکوک بود. برگشتم گفتم تو که با رضا تیاتر کار کردی نفهمیدی هنوز نقش بازی می‌کنه؟ گفت تو که می‌دونی من و رضا با هم تیاتر کار کردیم، نمی‌فهمی من و اون کی با هم نقش بازی می‌کنیم؟ مجبور شدم یکی از قضایا رو حداقل به صفا بگم، بعد از این که یه موضوعی رو برای صفا گفتم، بهش گفتم ولی شانستو از دست دادی. گفت چه شانسی؟ گفتم شنیدن یکی از موضوعات رو دیگه؟ خوب گفتی دیگه، از شانسم برای شنیدن یه موضوع استفاده کردم، حالا تا موضوعات دیگه. ولی چیز دیگه‌ای نیست. اگه نیست چرا گفتی شانستو از دست دادی؟ چرا گفتم؟ چم بود؟ چرا انقدر دری‌وری می‌گفتم. تو راه هم کلی اذّیتم کردن و تحت فشارم گذاشتن که یه چیزی از زیر زبونم بکشن بیرون. وای اگه می‌خواستم تو رفتارای تشکیلاتیم تو انجمن هم انقدر ضایع باشم که کلاهم پس معرکه بود. رسیدیم دم در مترو. صفا گفت تو برو که من و این حرف‌هـــــا داریم. نمی‌دونستم چی بگم. یه کم استیل اومدم و یه دری‌وری‌ای گفتم تو این مایع‌ها که هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید و یه لپ از صفا کشیدم. گفت یکیم از این بکش. 

بهش گفتم لپایی که از ما گرفتی رو نذار کنار هم. با هم واکنش می‌دن، خطرناکه.