ابزورد



چهار صبح با سروصدای پدر بیدار شدم. وقتی مادرم از سروصدای من بیدار شد پدر پایین رفته‌بود. پرسید چه خبر  شده؟ گفتم بابا دارد می‌رود.  مادرم گمان می‌کرد پدرم شب خواهد رفت و از این رفتن ناگهانیش شوک شد. وقتی برگشتم مادر باز بیدار شد، به پدر زنگ زد و یک دعوای درست و حسابی کرد. نشستم بیست صفحه‌ی مانده از «عقاید یک دلقک» را خواندم و بعد تا یازده خوابیدم. بیدار شدم، هنوز خانه خواب بود. کمی پای کاپیوتر نشستم. مادر بیدار شد. یک کافی‌میکس با شیرینی نارگیلی خوردم و سفارش ماکارانی دادم. محمّد زنگ زد که ساعت پنج میتینگ گودر است. پنج راه افتادم. رفتم دنبالش. با هم روبوسی کردیم. رفتیم کافه پناه. با یک سری آدم عجیب و غریب و معمولی حرف زدیم و نزدیم. من برای اوّلین بار در سال جدید یک دل سیر سیگار کشیدم. همه‌ی سیگارها گه بودند. بعد رفتیم پارک لاله. ایمان زنگ زد که شب بچّه‌ها خانه‌ی بهنام این‌ها جمع‌اند. گفتم می‌آیم. در پارک با یک سری آدم غریبه که مشغول فوتبال بودند فوتبال بازی کردیم. من با اینکه هنوز خستگی سیزده‌به‌در در تنم بود کفش‌هایم را درآوردم و پابرهنه روی آسفالت بازی کردم. بعد یک گوشه نشستیم و به چرت‌وپرت‌های بچّه‌ها که باید خنده‌دار می‌بودند گوش کردیم. نه‌ونیم با محمّد یک سر کوچک به خانه زدم و گفتم که شب نیستم. برای محّد اسپری آوردم تا بوی سیگار لباسش را پنهان کند. بازی مرتضی را هم برداشتم. محمّد را بردم تا خانه‌شان. شمال‌غرب شهر. کلی حرف‌ زدیم. حتی دم مر خانه‌شان در ماشین. از خودمان و از هم‌دیگر. یازده بود حدوداً که راه افتادم سمت خانه بهنام‌. شهرری. جنوب شرقی شهر. مسیر را نمی‌دانستم. گفتم می‌روم سمت آزادگان. ایمان دوباره زنگ زد. گفتم در راهم. در راه خبری از تابلویی به سمت ری نبود. حس کردم تابلوهای «سمت حرم مطهر» را دنبال کنم. نفهمیدم چی شد که گم شدم. بنزینم در حال تمام شدن بود. به عوارضی تهران-قم رسیدم. فکر کنم یک خروجی زود پیچیدم. یک جاده‌ی تاریک ترسناک بود. قلبم توی دهنم بود. شانس آوردم که پمپ‌بنزین پیدا کردم. فقط پنج‌هزار تومان پول نقد داشتم. همه‌اش را بنزین زدم. باز اشتباه رفتم و مجبور شدم برای دور زدن تا فرودگاه امام بروم. تصمیم گرفتم بروم خانه و قید برنامه را بزنم. بهش اس‌ام‌اس دادم که بهم زنگ بزند. کلافه بودم. می‌خواستم صدایش آرامم کند. گفت نمی‌تواند صحبت کند. رادیو اقتصاد را گرفتم و تصمیم گرفتم تا خانه به هیچ چیز فکر نکنم. فقط به رادیو گوش کنم. حتّی برعکس همیشه خیال هم نکردم. بی‌فکروخیال رسیدم خانه. ساعت حدود یک. بهشان گفتم چون جای پارک نبود شب نماندم.  فکر می‌کردم عصبانی و گرفته نیستم. ولی می‌گفتند چرا عصبانی‌ای؟! می‌گفتم نیستم. تصمیم گرفتم آنچه اتفّاق افتاده را بنویسم.
این حقیقتاً حقیقت دارد که حقیقت زندگی ابزورد است. امروز کاملاً ابزورد بود. اگر یک روز معنی دار در زندگی بوده‌باشد همین امروز است که وظیفه داشته به من بفهماند که چقدر همه چیز بی‌معنی‌ست. همه چیز. به دست آوردن. رها کردن. دوست‌داشتن. دعوا کردن. حرف زدن.
هیچ چیز هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. نه به این دلیل که همیشه ادامه دارد، به این دلیل که هیچ‌گاه آغاز نشده. تنها به دور خودش می‌چرخد و به طور تصادفی گاهاً گوناگون است. آه، اگر این گوناگونی هم نبود... نه! غبر قابل تصوّر است.