بهش زنگ زدم ببینم کجاس. گفت فنی پایینم. گفتش ئه بیا میخوایم با رضا بریم راش. گفت دارم با بچه ها میرم کافه. گفتم غلط کردی وسطش پاشو با ما بیا بریم راش. یه ذره من و من کرد و گفته باشه میام. بعد از مدتها میخواستیم سه تایی بریم یه گوری، حالا آقا خودشو داشتواسه من لوس میکرد.
از در قدس که اومدم بیرون، زنگ زدم ببینم بچه ها کجان. قرار بود پایین در قدس بهشون ملحق بشم. گفتن یه ون گرفتیم رفتیم به سمت چهارراه ولی عصر سفره خانه سنتی تو هم تاکسی بگیر بیا. یه ذره خودمو پشت تلفن ناراحت نشون دادم که نمیایم و حالشو ندارم و مگه قرار نبود وایسید با هم بریم و اینا، اونام یه ذره اصرار کردن که بیا و گفتم باشه میام. هدفون رو گذاشتم تو گوشم. آلبوم ا نچرال دیزاستر. آهنگ "هارمونیوم". راه افتادم. هارمونیوم که تموم شد دیگه رسیده بودم چهارراه ولی عصر.
زنگ زدم بهش ببینم کجاس. گفت چهار راه ولی عصرم. گفتم پاشو بیا سر فلسطین، زود بیا. گفت باشه اومدم و قطع کرد. رفتیم راش. راش؟ کدوم راش؟ دیگه راشی نبود. همه خاطرات و نوستالژیای مای ما جاشون رو داده بودن به یه سری لپ تاپ مسخره. از محمد هم خبری نبود. در دسترس هم نبود. معلوم نبود کدوم گوریه. داشتیم با رضا کلی می خندیدم که اگه الان یهو با دوس دخترش ببینیمش چه قدر بخندیم بهش. به رضا گفتم بریم گرامافون شاید اونجا باشه.
بالاخره گوشیش زنگ خورد. گفتم کجایی بیا چهار راه ولی عصر راش رو بستن. پشت تلفن شاکی شد که یعنی چی راش رو بستن. من الان سر فلسطینم زودتر میگفتید خب. الان میام. رفتیم با صفا جلوی مترو وایسادیم. یه پیرمرده از دور داشت میومد. به صفا گفتم چه قدر شبیه محمود دولت آبادیه. گفت دیوونه خودشه. دست پاچه شده بودم که حالا چیکار کنیم. صفا گفت بریم دنبالش. گوشیم داشت زنگ میخورد ولی من همه حواسم پیش دولت آبادی بود.
رضا گوشی رو بر نمیداشت. زنگ زدم صفا. گفتم چهار راه ولی عصرم کجایید؟ گفت بیا جلو مترو. رفتم جلو مترو زنگ زدم گفتم کجایی؟ گفت بیا تئاتر شهر. حس میکردم سر کارم گذاشتن عوضیا. هی من رو دارن این ور و اون ور میکنن و بهم می خندن. رسیدم جلوی تئاتر شهر بازم نبودن. دیگه داشتم شاکی میشدم ازشون. دوباره زنگ زدم صفا، گفتم کجایی؟ گفت بیا جلو حوضشیم تو کجایی عوضی؟ رفتم سمت حوض دوتاشون رو از دور دیدم. بهم گفتن اگه گفتی کی رو دیدیم؟ چه میدونستم. گفتن محمود دولت آبادی. شاید انتظار داشتن یه واکنشی نشون بدم. ولی نسبت به این قضیه هیچ حسی نداشتم.
شروع کردم بهش گیر دادن که حالا با بچه ها میری کافه دیگه؟ فلانی هم بود؟ یه ذره استیل اومدم که حالا جلو صفا نمیخوام بگم دیگه کیا بات بودن. رسیدیم به گندم. گفت من از راش خاطره دارم نه از اینجا. گفت تو اون دفعه که 16 آذر اومدیم با بچه ها اینجا نبودی؟ گفت نه نبودم. اون وسط یه میز خالی پیدا کردیم و نشستیم. گفتم یه میز اون طرف تر اولین باری بود که نشستم همه چیزو بهش گفتم. گفت لعنت به کافه هایی که آدم ازشون خاطره داره.
از پیشنهادش ذوق زده شدم. سریع یه کاغذ و خودکار درآوردم گفت خب کیا؟ شروع کردم یه سری اسم پشت هم ردیف کردن. محمد این وسط یه اس ام اس خواست به رضا نشون بده. گوشیشو گرفتم که اس ام اسش رو ببینم. نذاشت. دستشو گاز گرفتم. ولی آخرش بیخیالش شدم و گفتم باشه دیگه... رضای عوضی هم هی پشت سر هم اس ام میزد. گوشیم رو درآوردم گفتم الان بهش میگم این قدر اس ام اس نده. محمد دستشو آورد جلو گفت شرط میبندم این کار رو نمیکنی. بهش دست دادم و گفتم این کار رو میکنم. و کردم.
بهم داشتن تیکه می انداختن. جا سیگاری رو برداشتم نزدیک صورتش کردم گفتم همینو میکوبم توی دماغتا. صفا هم میدونه که میکنم این کارو. از خون هم نمیترسم. پس خفه شو. ولی اون دوتا همین جور داشتن به من می خندیدن. دود سیگار ، هوس سیگارو به دلم انداخته بود. پاشدم برم بیرون که یه سیگار گیر بیارم. صفا اومد دنبالم رو برم گردوند.
وقتی برگشتم توی کافه، دیدم گوشیم از قفل دراومده. گفتم بفرما اس ام اسام رو بخون. گفت تا دیدم صفحه اس ام اساس گوشی رو گذاشتم سرجاش. گارسون اومد که سفارش بگیره. گفتم چیپس و پنیر با کیک شکلاتی. گفت کیک شکلاتی نداریم به جاش چیز کیک شکلاتی داریم و دسر شکلاتی و تار شکلاتی، گفتم چیز کیک بیار پس.
یهو برگشتم گفتم فرق چیز کیک و دسر چیه؟ چشمای گارسو متعجب شد که این چی داره میگه؟ سریع خودمو و جمع و جور کردم که اممم....البته فرقشون که با هم معلومه در واقع میخواستم بدونم چی باعث شد که شما اینو پیشنهاد بدید؟ خودم خنده ام گرفته بود. گارسونه هم خنده اش گرفته بود. رضا هم روشو اون وری کرده بود داشت می خندید. گارسون یه توضیحی داد که اصلا نفهمیدم چی گفت. بعد صفا گفت همون چیز کیک رو بیار. گارسونه که رفت سه تامون ترکیدیم از خنده.
عوضی هی با رضا یه اشاراتی میکرد که اون میدونست و من نمیدونستم. بعدم که میگفتم بگو قضیه چیه چیزی نمیگفت. یه ذره شاکی شدم از دستش که یعنی چی آخه؟ کاغذو که از نوشته پر کردم، کلی بهم تیکه انداختیم. آخرش تیکه ها رفت سمت محمد که خب تو بگو؟ بهش گفتم ببین امشب چهارتا چیزو از من پنهان کردی که رضا میدونه، باید بگی. بهم گفت تو که با رضا تئاتر کار کردی، هنوز نفهمیدی کی رضا نقش بازی میکنه؟ بهش گفتم من و رضا که با هم تئاتر کار کردیم، تو نمیدونی ما کی با هم نقش بازی میکنی؟ جوابی بهش دادم که آچ مز شد.
گارسون اومدم چیز کیک و چیپس و پنیر رو گذاشت و یه اشاره به جاسیگاری کرد و گفت نمیکشید؟ گفتم میخوام بکشم ولی این نمیذاره. گفت جلوی من حق نداری بکشی. گارسونه برگشت بهش گفت منم هفت سال پیش جای تو بودم. ولی الان سیگارم رو از همون دوستام میگیرم، امیدوارم که تو مثل من نباشی و رفت.
آخرش که دیدم زیادی گند زده، گفته باشه یکی از حرفای امشبو بهت میگم. بهم گفت. گفت به کسیم نگو. متعجب زده بودم. گفتم واقعا فقط به این خاطر؟ گفت آره. بعدم گفت که تقدیر روزگارو میبینی؟ گفتم آره...واقعا
به قدر کافی سوتی داده بودم امشب. یه ذره هم با صفا در مورد اون چیزی که دیده بود حرف زدیم. تمام مسیر بهم داشتن تیکه می انداختن. ولی خیلی خندیدیم. لپاشونو کشیدم و رفتم سمت مترو. خیلی خندیدم. خیلی خسته بودم.