چرا؟

می‌گفت استادمون گفته سِنت که می‌ره بالا، به عنوان یه زن، جای خالی بچّه رو تو زندگیت حس می‌کنی، حس می‌کنی نیاز به محبت کردن داری. بهش جواب داده خوب به آدمای دیگه‌ی زندگیم محبّت می‌کنم. استاد گفته که محبّت به بچّه فرق می‌کنه، یه محبت خاصّه که تو وجود هر زنی هست، که اگه خرجش نکنه تو وجودش می‌گنده و این خیلی آزاردهنده‌ست.
البته من نمی‌تونم در این باره اظهار نظر کنم، رد یا تایید کنم. چه طور می‌تونم با این تجربه‌ی کمم زنا رو درک کنم، احساسات و نیازهاشونو. یاد "یرما" افتادم. چند ماه پیش با خودش رفتیم دیدیم، یه نمایشنامه‌ی اسپانیایی نوشته‌ی لورکا. قصّه‌ی یه زنه که بچه‌دار نمی‌شه و از بیرون حرف مردم آزارش می‌ده و از درون همین خلاء بچّه نداشتن.
اما تو حرفای استادش چیزی که آزارم می‌ده اون قسمتیه که تاکید داره رو بودن اون محبّته، که من فکر می‌کنم واقعاً هم هست، و زن نیاز به خرج کردنش داره، ینی همین که یه کم جا می‌افته و کم کم داره می‌فهمه جنس مرد همچین عن خاصّی نیست که باید بهش وابسته شد تا از آدم حمایت کنه و این حرفا، یه وابستگی دیگه میاد وسط، که واسه اونم مثل گذشته حاضره از خیلی چیزاش بگذره.
آخرِ آخر فمنیسم اون جاییه که باید بریم سراغ خدا یا طبیعت یا چیزی شبیه اینا، یقه‌شو بگیریم و بگیم "چرا؟" البته شایدم قانع‌مون کنه، کسی چه می‌دونه. ولی من به شخصه خیلی تا اقناع در مورد این عقاید فمنیستیم فاصله دارم.