سلام آقای افضلی
امیدوارم حالتان خوب باشد و هر کجا که هستید سالم و سلامت باشید. میدانید، خیلی خوب است که آدم معلم کلاس دوّم ابتداییش مرد بودهباشد و بتواند با او چند کلام حرف مردانه بزند. البته شکر خدا اطراف من مرد زیاد هست، امّا من میخواستم با شما حرف بزنم، چون میخواستم یادم بیاید که زمانی هشت سال داشتم و دوّم ابتدایی بودهام. حتّی شاید بیشتر از این، چون میخواستم دوباره هشت سال داشتهباشم و دوّم ابتدایی باشم. راستی شما هنوز معلّم ابتدایی هستید؟ اصلاً صرف میکند برای آقایان که ابتدایی تدریس کنند؟ راستش برای من که خیلی میصرفد که دوّم ابتدایی باشم. کمترین صرفش همین آزارم بود که به کسی نمیرسید. نهایتاً در خانه مادرم را اذیّت میکردم و در مدرسه شما را. بس که تخص بودم و خوب به آن مدرسه هم تازه وارد و کمی طول میکشید تا در محیط تازه آرام بگیرم و گهگاه کارهایی میکردم که شما مجبور میشدید در کلاس دنبالم کنید و شما چقدر نازنین بودید –این را بعدها که راجع به شما فکر میکردم فهمیدم- که مثل خیلی معّلمها که بچّهها نمیتوانند سر کلاسشان نفس بکشند نبودید و ما سر کلاس شما اینقدر شاد بودیم و تخصبازی در میآوردیم. البته شیطنتهای من کمی تقصیر خودتان هم بود. به خاطر اینکه خیلی زیاد به پندیار توجّه میکردید –شاید به خاطر اینکه مادرش معلّم همان مدرسه بود- و من در آن سن ناخواسته به او حسودیم میشد و غرورم اجازه نمیداد که مثل بقیه بچّهها که به جای اذیّت کردنش –برای خالی کردن حرصشان از اینکه اینقدر تحولیش میگیرند همه- با او دوست شوم و به اصطلاح در دارودستهی او قرار بگیرم. و این باعث میشد من که در آن مدرسه تازهوارد بودم تنها و غصّهدار بشوم –البته این خیلی طول نکشید و من خیلی زود یاد گرفتم که چگونه بچّهها را به سمت خودم بکشم و مثل مدرسهی قبلی با اکثر بچّهها دوست باشم-. مثلا یک بار در زنگ ورزش در حالی که توپ از کنار بیرونی تیرک دروازه رد شدهبود، چون پندیار گفت که گل شده شما حرفش را قبول کردید و حرف مرا که میگفتم گل نشده باور نکردید و این باعث شد که من به پندیار ببازم و تنهایی به گوشهی دور و خلوت حیاط مدرسه بروم و کلّی گریه کنم و شما مگر نمیدانید که برای یک پسر هشت ساله هیچ چیز سختتر از باختن تیمش در فوتبال نیست؟
دیدید؟ دیدید چقدر ساده بود؟ شرح دردورنجها را میگویم. مثلاً اگر بخواهم مشکلات خانه را هم بگویم در همین حد میشود. مشکلات رضای هشتساله که آزارش نهایت به دو سه نفر آدم در کل دنیا میرسید و تازه از پرندهها هم میترسید و اصلا طرفشان نمیرفت که بخواهد اذیتشان کند. امّا حالا چه؟
اصلا شما که معلّم هستید بگویید. من از شما که معلّم من هستید میپرسم که چرا باید هرقدر جلوتر میرویم همه چیز پیچیدهتر، جدّیتر و آزاردهندهتر بشود؟ چرا ما باید این طور در خودمان پیچ بخوریم، دچار تضاد و تناقض بشویم –تا این جایش که اصلا جذّاب و خوب است- و بعد عکسالعملهایمان باعث آزار بقیه هم بشود –که این قسمتش دردناک است- آخر هنوز خواستههایمان همانقدر لذّتمحورند که در بچّگی، هنوز همانطور مغروریم، همانقدر شیفتهایم –اگر کمتر نه- همانطور شهوت داریم –فقط ساختیافته شده و بیشتر شناختیمش- و همه چیز همان است که بود. فقط عقلمان تجربه کرده، شناخته، اطلاعات جدید دارد، مهارتهای جدید یاد گرفته که اینها هیچ کدام به جنس خواستههای ما و لذّتبردن ما از زندگی ربطی ندارد و فقط میتواند مسیر رسیدن ما به آنها را تحت تاثیر قرار دهد. پس چرا این طور شده؟ اگر من جایی اشتباه میکنم شما غلطم را بگیرید. بگویید چرا بکت این قدر لعنتی است؟ چرا آدم را به عمق وجود خودش میبرد و بعد گیج و ویج آن جا ول میکند؟ یعنی خیلی حالش خراب بوده و دنبال کسی میگشته که همانقدر خراب باشد و درکش کند؟ اصلاً کی به او این حق را داده؟ راستی اصلاً حقها را چه کسی میدهد؟ مثلا آیا کسی برای دادن حق به آدمها هست که بشود رفت و یقهاش را گرفت؟ یا اگر باشد میشود رفت ازش در این باره سوال کرد؟ یا مثل شرکت ماست که من و ساسان اصلاً هیچ وقت از کسی دربارهی حقوقمان نمیپرسیم؟ مثلا میشود رفت و از کسی پرسید چگونه میشود به یک آدم حق داد که بعد از آمدن برود؟ یا اینکه برعکس، بپرسیم که چه چیز باعث میشود که کسی که آمده حقّ رففتن نداشتهباشد؟
آقای افضلی اگر میدانید به من بگویید یا کسی که میداند را به من معررفی کنید که به من بگوید این خوابهای لعنتی از کجا میآیند که اینگونه تمام روز مرا مشغول میکنند و مرا نگران میکنند که یعنی در درون من چه خبر هست که من این خوابها را میبینیم؟ و اگر فلان خبر باشد من آیا حق دارم که ...
میدانید، حدود چهارده سال از هشت سالگیم میگذرد و من به این نتیجه رسیدهام که دردناکترین چیز در دنیا این است که وقتی میخواهی کاری بکنی دیگرانی باشند که در آن لحظه ذهنت درگیر این باشد که مبادا دلشان از این کار، از این تصمیم بشکند. خیلی دردناک است که طاقت غصّهی کسی را نداشتهباشی. و خیلی دردناک است که مگر این دلشکستگی به تبعش، همهی آن تصمیم و عمل در نظرت پوچ باشد و فکر کنی که چرا باید آن آدمها دلشان از همچون موضوعی بشکند. و خودت دلشکسته شوی از کارهای آدمها و کلاً شاکی شوی که ای بابا! اصلاً چه معنی دارد در زندگی مسالهای به نام دلشکستگی باشد.
و اینها همه دردناک است و دردناکتر آن است که وقتی یک لحظه دنیا را فارغ از این دلها و غم شکستنشان و تکاپوی نشکستنشان تصوّر میکنی، باز هم دلت را میزند و باز در تناقض اسیر میشوی و برای گریز از این نتاقض نقش بازی میکنی و مقدّم بر همه خودت را گول میزنی تا همه باورت کنند. پسر خوبی میشوی، با رضایت میخندی و بکت دیگر تو را یاد چیزی نمیاندازد، یاد کسی نمیاندازد و "مالون میمیرد" تنها یک کتاب است شبیه تمامی کتابهای دیگر در قفسه.