چشمت را بیاور


چشمت را بیاور، شعرهایی هست که نخوانده‌ایم و نامه‌هایی و قصّه‌هایی. زندگی چیزهای زیادی داشته که با قطارهای قبلی رفته‌اند. چشمت را بیاور، هنوز ندیده‌ایم و ندیدن موضوع تکراری‌ای شده‌است. بیا سوار این قطار شویم، همین قطار که یک دقیقه پیش رسید و دو دقیقه دیگر می‌رود. به انتظار کدام قطار ایستاده‌ای؟ برای رفتن دیر می‌شود. بیا با همین قطار از این جا دور شویم و چشمت را بیاور تا ببینی که همه چیز چقدر کوچک می‌شود وقتِ دور شدن.
دستت را بیاور. باید بنویسیم. به اندازه‌ی یک عمر باید با کاغذهای لال‌مرده حرف بزنیم تا در حسرت درخت بودن روحشان معذّب نماند. دستت را بیاور و به سر واژه‌های یتیم بکش و در کنار هم در جمله‌ها پناهشان بده. اشتباه نکن، ما به نوشتن محتاجیم نه واژه‌ها به ما. دستت را بیاور، دست آلت فکر است تا آنچه هضم می‌کند را ادرار کند.
دوست داشتنیِ خسته‌ی مهربان خودخواه، بیا. نترس. زندگی خیلی زرنگ‌تر است از آنچه ما فکر می‌کنیم و هیچ وقت مثل همیشه نبوده. دست از این حصارهای لعنتی بکش، بیا، دستت را بیاور، چشمت را بیاور، کوله‌بارت را در خانه جا بگذار و با من بیا.