شبی که راش بسته‌بود

بهش گفتم بگو، گفت نمی‌گم. گفتم چرا؟ گفت اگه بهت بگم به هردوتون خیانت کردم. هم به تو که بهش گفتی من دهنم قرصه، هم به اون که بهم گفته که دهنم قرص باشه. گفتم آخه دیوونه وقتی اون ازم پرسیده که از صفا بپرسم یا نه یعنی به منم می‌گه دیگه. گفت به من ربطی نداره، من وظیفه دارم چیزی نگم. رسیدیم سر فلسطین، پسره‌ی خراب دوتامونو کاشته‌بود. گوشیشم اصلا در دسترس نبود. گفتیم بریم تا راش، بگیم اونم بیاد اونجا. گفت شنیدم راش بسته شده. گفتم چی می‌گی؟! گفت انگار مدیریتش عوض شده با یه اسم دیگه داره اداره می‌شه. گفتم خوب همون راش قبلیست دیگه. با همون خاطره‌ها. همون جا نشسته تا هر وقت دلمون گرفت بازم بریم اونجا دور هم در‌ی‌وری بگیم دلمون باز شه. اسمش شده بود لاویز (یا یه همچین چیزی) خیلی تغییر کرده‌بود، خیلی. انقدر که هرچی می‌گشتم نشونی از خاطره‌ها توش پیدا نمی‌شد. همه‌ی خاطره‌های من از اونجا یه پس‌زمینه‌ی قهوه‌ای داشت ولی حالا رنگ کافه سفید شده‌بود. یه لحظه از همه چی بدم اومد. حتی از آدمایی که توش بودن. بهش گفتم چه مسخره، توش یه میز گذاشتن که آدما لپ‌تاپ روشن کنن. 

حرفش ربطی نداشت البته. حالا لپ‌تاپ باز کردن تو کافه که عیبی نداره. ولی خوب منم یه لحظه حس بدی پیدا کردم به این کار. بهش گفتم آره، خیلی مسخره‌ست. از راش خیلی خاطره داشتم. خیلی بیشتر از اون دوتا. خاطره‌هام همه هم شیرین نبودن. یا حداقل شیرین نموندن. ولی خاطره خاطره‌ست دیگه. بهش گفتم بیا بریم یه جای دیگه، دیگه دوست ندارم اینجا بمونم. بردمش قهوه‌قجری. تا رسیدیم دم درش گفتم نه، این جا خیلی گرونه. خیلی گرون بود. 

رفتیم سمت چهارراه ولی‌عصر گفتیم بلکه نشونی از این پسره‌ی خراب پیدا شه. هنوز گوشیش در دسترس نبود. فانتزیمون این بود که یهویی مچشو با دوست‌دخترش بگیریم. حالا دوست‌دخترش کیه، چیه، ما چمیدونیم. بالاخره از این عوضی بعید نبود. یهویی گفت بیا بریم تو گرامافون، شاید این جا باشه. انگار آیه نازل شده باشه بهش. خیلی شلوغ بود. فقط یه میز خالی بود. «بفرمایید». «ممنون». سرشو داشت تو آدما می‌چرخوند. دنبال محمّد می‌گردی؟ آره. عمراً اینجا باشه بابا. بذار یه زنگ بهش بزنم. اِ! گرفت، داره بوق می‌خوره. کجایی تو؟ فلسطینم. برگرد بیا چهارراه، راشو بستن. ها؟ راشو بستن؟ گه خوردن! ینی چی راشو بستن؟ حالا بیا این جا می‌گم برات. خوب بابا زودتر می‌گفتید من این همه راه اومدم تا اینجا! زر نزن بابا، در دسترس نبودی، بیا زود.
بالاخره جواب داد. از گرامافون زدیم بیرون. رفتیم سمت چهارراه. نمی‌دونم چه غلطی دارن می‌کنن اونجا چند وقته. یه سری کارای عمرانی. یه ایرانیت علم کرده بودن ضلع جنوب‌غربی میدون. گفت همین جا وایستیم. بعد چند لحظه خیلی معمولی برگشت گفت این پیرمرده چقدر شبیه محمود دولت‌آبادیه. برگشتم نگاه کردم. خدای من! خودش بود. محمود دولت‌آبادی بود که داشت آرام آرام از جلوی ما رد می‌شد و من که برای دومین بار بود که از نزدیک می‌دیدمش باز هم هنگ کرده بودم. همین‌طور داشتم بهش نگاه می‌کردم و می‌گفتم خودش بود. اونم هی می‌پرسید واقعا خودش بود؟ آره بابا! من دیدمش قبلاً. خودش بود. حالا چی کار کنیم؟ بریم دنبالش. بریم دنبالش؟ آره دیگه. چرا مردم نمی‌شناسنش؟ چرا دورش خلوته؟ الآن وارد محوطّه تئاتر که بشه همه دورشو می‌گیرن. یه کاری کن خوب! چی کار کنم؟ چمیدونم! من یه بار دیدمش، تو برو جلو بهش بگو استاد من کارای شما رو خیلی دوست دارم. ببینم اصلا چیزی خوندی ازش؟ نه ... جسته‌گریخته این‌ ور و اونور، ولی کتابی نخوندم ازش. خاک تو سرت پس.

دیگه وارد محوطه که شد میشناختنش آدما. دوتا خانم باهاش بودن که یکی‌شون مسن‌تر بود. وقتی که می‌خواست وارد ورودی ساختمون سالن اصلی بشه یه نفر سریع رفت جلوشو یه عکس ازش گرفت. ایستاد تا خانومه اول بره، بعدم رفت تو. چند لحظه دوتایی سکوت کردیم. بعد گفت محمّد کوش راستی؟ زنگ زده بود چند لحظه قبل. بهش گفته‌بود بیاد اونجایی که ماییم. ولی ما کجا بودیم؟ دنبال محمود دولت‌آبادی مثلا. خلاصه بالاخره جمال آقا از دور هویدا شد. اوناهاش از اون ور داره میاد. کدوم گوری بودی تو؟ خفه شو بابا! شماها معلوم نیست کجایید. می‌دونی کیو دیدیم الآن؟ کی؟ محمود دولت‌آبادی!

یه بخشی از فحشایی که بهم می‌دادنو نمی‌فهمیدم برای چیه؟ بعد شروع کردن گیر دادن که کجا بودی؟ با کی بودی؟ گفتم با فلانیا. جدیداً دیگه با فلانیا می‌پری. بعله، در واقع با فلانیا هم می‌پرم. زر نزن بابا. فلانیم بود؟ آره، اصلاً به تو چه؟ رفتیم گندم. شلوغ بود. فکر کنم همون میزی که ما نشستیم خالی بود فقط. آدما که دلشون پر باشه معمولاً میرن کافه. البته این مستلزم اینه که جیبشونم خالی نباشه. درباره ما که اینجوریه. بذار این جوری بگم، جیب‌های پر به‌علاوه دل‌های پر می‌دهد کافه‌های پر از آدم که هی سیگار می‌کشن و رضا رو می‌اندازن سر هوس که یه سیگاری یکشه. جدی‌‌جدی پا شد رفت که سیگار بکشه. صفا رفت دنبالشو برش گردوند. می‌گفت جلوی من حق نداری سیگار بکشی. گفت لعنت به کافه‌هایی که توشون خاطره هست. گفتم من الببه تا به حال این جا نیومدم. اون دفعه که با همه بچّه‌]ها اومدیم تو نیومدی؟ با مینا و مریم و سیاوش و علی و ... نه تو نبودی. یهو برگشت گفت اون میز اون‌وریه. 16آذر، اونجا، سر اون میز، همه چیزو بالاخره بهش گفتم.

سر اون میزی که برای من آغاز تغییر مناسبت 16آذر بود یه خانومه گنده نشسته‌بود. که بعد شروع کرد به سیگار کشیدن. منم هی نگاهم اون‌وری بود و بعد نگران شدم که فکر بود کنه یهو. البته گور پدرش. این سیگار کشیدن همه رو اعضاب بود. همه سیگار می‌کشیدن، بلااستثناء، مرد و زن، پیر و جوون. فکر کردم من که بوی گند سیگار می‌گیرم، خوب یه گهیم بذار خودم بخورم خوب. ولی این لعنتی شده‌بود کاسه‌ی داغ‌تر از آش. عاشق این کارشم ولی. پسره گارسونه از اینا بود که سعی می‌کرد گرم بگیره با آدم. معلوم بود تازه‌کاره. این‌جوری بگم که در کل ریده بود. تو راه صفا برام از چیپس و پنیرای راش گفته بود. بهش گفته‌بودم آره، راست می‌گی یه جور خاصّی درست می‌کردن. گفت چیپس و پنیر که چیپس و پنیره، واسه راش بودنش می‌گم. تو مگه خوردی اصلا؟ نه من همیشه بستنی با خامه می‌خوردم خیلی خوب بود انصافاً. خلاصه بازم چیپس و پنیر سفارش داد. گفت بیا دوتایی بخوریم. محمّد گفت سه‌تایی اصلا. گفت نه ضایع‌ست سه نفری یه چیپس و پنیر. گفت یه کیک شکلاتی‌ هم می‌گیم. گارسونه گفت نداریم اونو. جاش چیز کیک، دسر و تار شکلاتی داریم. تا بیاد ادامه بده، صفا گفت خوب چیزکیک می‌خوایم که ادامه داد می‌خواستم بهتون دسر پیشنهاد بدم. محمّد گفت چرا؟ فرق اینا با هم چیه؟ خیلی سریع یه نگاهی به گارسون کرد و گفت البته فرقشون که با هم  معلومه در واقع می‌خواستم بدونم چی باعث شد که شما اینو پیشنهاد بدید؟ چی داشت می‌گفت؟ خودشم نمی‌فهمید. گارسونه هم نفهمید. منم یادم نیست چیا داشت می‌گفت. رومو کردم اونور که خندمو نبینه یارو. صفا کامل گیج شده‌بود. همین‌طور که به تناوب گارسونه می‌گفت که پس دسر بیارم و محمّد می‌گفت پس چیزکیک بیارید سر تکون می‌داد و می‌گفت بله. تا بالاخره برگشتم صریحاً گفتم: «یه چیپس و پنیر، یه چیز کیک»


چم بود امشب؟ نمی‌دونم. اون دری‌وریا چی بود داشتم درباره کیکای شکلاتی به یارو می‌گفتم نمی‌دونم. اون شب سوتی هم زیاد دادم. یه سری چیزارو که نمی‌خواستم دربارشون هیچ وقت حرف بزنم، مجبور شدم یکیشو بگم. انقدر یه حرفی زده‌بودم و یهو به خودم اومده‌بودم که نباید ادامه بدم که داشت به صفا برمی‌خورد و بالاخره مجبور شدم یکی از قضایا رو بهش بگم. رضای عوضی هم که از خیلی چیزا خبر داشت رفتارش مشکوک بود. برگشتم گفتم تو که با رضا تیاتر کار کردی نفهمیدی هنوز نقش بازی می‌کنه؟ گفت تو که می‌دونی من و رضا با هم تیاتر کار کردیم، نمی‌فهمی من و اون کی با هم نقش بازی می‌کنیم؟ مجبور شدم یکی از قضایا رو حداقل به صفا بگم، بعد از این که یه موضوعی رو برای صفا گفتم، بهش گفتم ولی شانستو از دست دادی. گفت چه شانسی؟ گفتم شنیدن یکی از موضوعات رو دیگه؟ خوب گفتی دیگه، از شانسم برای شنیدن یه موضوع استفاده کردم، حالا تا موضوعات دیگه. ولی چیز دیگه‌ای نیست. اگه نیست چرا گفتی شانستو از دست دادی؟ چرا گفتم؟ چم بود؟ چرا انقدر دری‌وری می‌گفتم. تو راه هم کلی اذّیتم کردن و تحت فشارم گذاشتن که یه چیزی از زیر زبونم بکشن بیرون. وای اگه می‌خواستم تو رفتارای تشکیلاتیم تو انجمن هم انقدر ضایع باشم که کلاهم پس معرکه بود. رسیدیم دم در مترو. صفا گفت تو برو که من و این حرف‌هـــــا داریم. نمی‌دونستم چی بگم. یه کم استیل اومدم و یه دری‌وری‌ای گفتم تو این مایع‌ها که هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید و یه لپ از صفا کشیدم. گفت یکیم از این بکش. 

بهش گفتم لپایی که از ما گرفتی رو نذار کنار هم. با هم واکنش می‌دن، خطرناکه.