لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد

زندگی من پر است از چیزهای نیمه‌کاره، تا دلتان بخواهد کارهایی هست که شروع کرده‌ و نیمه‌کاره رهایشان کرده‌ام، در مراحل مختلفی از پیش‌رفت کار، امّا معمولاً به اصل نیمه‌کاری‌ام پای‌بند بوده‌ام. مثال‌هایش زیاد است، از کار و پروژه‌های درسی گرفته تا فیلم و کتاب و امثالهم. این طور بگویم که همین‌طور راه افتاده‌ام وهرچه سر راهم دیده‌ام یک انگشتی درش زده‌ و مزه کرده‌ام، خواه عسل بوده‌باشد خواه گه! این است که اگر کسی بپرسد که فلانی چه خبر چه می‌کنی؟ (که این روزها زیاد از من می‌پرسند) جواب خاصی برای گفتن ندارم. می‌توانم بگویم خیلی چیزها را مزه می‌کنم ولی چیزی نیست که به عنوان قوت غالب از آن یاد کنم. البته یک چیز عوضی هم این وسط وجود دارد که جالب توجّه است و آن همین لیسانس است که هرگز شروع به گرفتنش نکردم و کم‌کم می‌رود تا تمام شود و من این شروع نشدگی را این اواخر به طور کامل فهمیدم.
بگذریم، بیشتر می‌خواستم از کتاب بگویم. که نیمه‌کاره رها می‌کنمش. شده دویست صفحه از یک کتاب سی‌صد صفحه‌ای را خوانده‌ام و بعد به خودم آمده‌ام که نکند نویسنده اسکلم کرده باشد! و به این ترتیب روی تنبلی‌‌ام سرپوش گذاشته و با نمایش انگشت میانه به نویسنده کتاب را می‌بندم. البته کتاب‌هایی هم بوده که خوانده‌ام. تا تهِ ته! مثلا یکی از آن دو کتاب را درست فردا (یا پس‌فردا)ی آن روز خواندم. البته حجمش کم بود، ولی واقعاً خوب بود، به قول مقدمه‌اش (که یادم نیست از که بود) نویسنده مانند یک نقّاش چیره‌دست که سعی می‌کند سعی می‌کند انبوه زیبایی و مفاهیم منظره را در محدوده‌ی یک قاب به خوبی جای دهد توانسته بود حجمی از یک روایت متأثرکننده را در اندازه‌ای میان داستان کوتاه و رمان جای دهد و این جذابیت کتاب را درست در نقطه‌ی بیشینه نشانده بود.
فردای خواندن کتاب (که حالا یادم آمد پس‌فردای آن روز خواندمش) با ذوق به سجّاد پیش‌نهاد کردم حتماً بخواندش، متنها نه اسم کتاب را یادم می‌آمد که به او بگویم و نه نام نویسنده را و تنها داستان یادم بود (حالا بماند زیادی جذب کتاب شده‌بودم یا اصولاً حافظه‌ی کوتاه‌مدّتم اندازه‌ی ماهی‌ است). چند وقت پیش هم پیشنهاد کردم خواهرم بخواندش و احتمالاً به دیگران زیادی هم بعدها پیش‌نهاد خواندنش را خواهم داد.
همان شب گفت که آن دیگری را فعلاً نخوانم. گفت خیلی دپ می‌شوی. حالا که از خواندن این یکی این‌قدر هیجان داری، فعلاً سراغ آن نرو. من هم نرفتم. مدّت‌ها سراغ کتاب نرفتم و حالا دیگر مثل قبل نبود. و جوری شده‌بود که اصلاً نباید می‌بود. چند وقت قبل رفتم سراغ کتاب دوّمی، شروع کردم و ده صفحه خواندم. اتفاق خاصی نیافتاد. دفعه‌ی بعد دوباره از اول شروع کردم و خیلی توفیقی نداشت. خوردم به یک سری کارهای روزمرّه‌ی همیشگی و یک سری مشغله‌ی کاری و درسی آمدند جلوی دهان کتاب را گرفتند و شروع کردند در گوشم ور زدن و من انتظار کشیدم تا کمی آرام شوند و باز سراغ کتاب بروم. فکر می‌کنم شش هفت باری کتاب را از اول شروع کردم، نهایت سی صفحه می‌خواندم و باز همه چیز از دست می‌رفت. ماشین خواندنم با سوخت کلماتش استارت نمی‌خورد. انگار درهم‌ریختگی سیم‌های مغزم به درگاهش خطور کرده‌باشد و نگذارد با ورودی‌ها راحت چفت شود. بالاخره بار ششم هفتم بود که ناگهان حس کردم چند دقیقه‌است با کتاب در یک اتاق تنها حبس شده‌ام و دارم با چوب‌دستی‌ام وسایل صندوق‌چه‌ام را وارسی می‌کنم. و می‌دیدم که آن همه شروع کردن می‌صرفید به این آینه‌ای که چند شبی‌ست مرا اسیر خودش کرده و هر شب ناامیدانه درش به دنبال خودم می‌گردم.
چند شب پیش در کتاب به جملاتی آشنا رسیدم، دقیق یادم آمد که این را گفته‌بود و من درکش نکرده‌بودم و انگار چیزی گفته‌بودم که درش پرسش چرایی بوده و او جوابی داده‌بود در این مایه‌ها که چون بکت گفته، وقتی که خیلی ناامید و تحت فشار بوده‌است و من یادم هست از این ماجرا تنها این را یادم بود که خیلی جمله را نفهمیده‌ام و وقت خواندنش در کتاب تازه می‌فهمیدم که برای فهمیدنش به ده‌ها صفحه خواندن نیاز داشتم تا به آن برسم و در عمق آن سرم را به زور بالا بیاورم تا برای شنای دوباره در سرزمین واژگان شرور بکت نفسی تازه کنم. مساله این است لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد، چون عاقلانه‌ترین کار همین است، ناامید و سرخورده، امّا نه تا به آن جا که آدم رشته‌ی همه‌ی کارهای انجام‌داده‌اش را پنبه کند.