شبش حدود ساعت 4:30 خوابیده بودم. قبل از خواب اساماس دادم به مرضیه که صبح ساعت هفتونیم انقدر به من زنگ بزنه که از بیدار بودنم مطمئن شه. با یک بدبختی صبح پا شدم و سر کار تا یک ساعت داشتم چرت میزدم تا بالاخره با تذکر ضمنی رئیسم مواجه شدم و کمی هوشیار. صبحش گفتهبودم امروز روز وحشتناکی خواهم داشت و امیدوارم جون سالم به در ببرم. صبح تا دو شرکت، بعدش کلاس، بعدش تا شب پای پروژهی لعنتی اعصابخوردکن، این برنامهی رزوم بود. تو گودر استاتوس کردهبودم اگه امروز سالم بمونم دست کم تا بیست سال حیاتم تضمینه. خلاصه ظهر سرکلاس یه چیزایی بین خواب و بیداری بودم. قبل کلاس محمّد بهم گفت احتمال داره بالا رفتنش یه کم طول بکشه و آخر کلاس بیاد که یه کم با هم حرف بزنیم. چند روز بود همدیگه رو ندیدهبودیم و اصرار داشت یه سری حرف باهام داره. آخرای کلاس بود که زنگ زد. منم دیدم خیلی خستهام پاشدم رفتم بیرون و دیدم تو راهروئه. منو برد انجمن که باهم صحبت کنیم. بر خلاف همیشه موقع وارد شدن تعارف کرد. متوجّه غیرعادی بودن کارش شدم امّا خیلی خستهتر از اون بودم که بخوام عکسالعمل نشون بدم. با اون حال رفتم تو و ...
وای خدای من! بعد از یک ماه و چند روز از تولّدم بچّههای نشریه واسم تولّد گرفتهبودن. اصلا انتظارشو نداشتم. این که برای منم مثل اعضای دیگه تولّد گرفتهبودن . اینکه به یادم بودن و تمام احساسات خوب این کار، شروع قشنگیهای اون روزم بود. امّا این آخر ماجرا نبود. بعد از اینکه همه داشتن به چهرهی متعجّب و متحیّرِ من که روی یک پیشزمینهی خسته نشستهبود میخندیدن، فائزه گفت: «رضا من طرفای انقلاب بودم که بچّهها گفتن یه کتاب جدید اومده بد نیست بگیریم برات.» وکتاب رو از روی میز داد بهم...
اوه خدای من! کش نامه! باورنکردنی بود، یه کتاب با یه جلد قشنگ که الهه طرّاحیش کرده بود و من به شدّت باهاش ارتباط برقرار میکردم و توش تمام شعرایی بود که من طی حدود سه سال تو وبلاگم نوشته بودم. تمام شعرای من تو یه کتاب... از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم و جا داشت به قول گروس میرفتم به خیابان، چون واقعا فضای اون جا برای پرواز کافی نبود. از خوشحالی و هیجان زیاد واقعاً فشارم افتاد. دست و پام میلرزیدن و چند دقیقه من با بهت توی سکوت داشتم کتابو ورق میزدم و هر شعر منو به روزای خاصّی از ززندگیم میبرد. شعرایی که خیلیاشون، به خصوص قدیمیترا الآن از نظر خودم هم خیلی مسخره و چیپ به نظر میاومدن ولی خوب حاوی افکار و احساسات من تو یه دورهی ای زندگیم بودن. همهی بجّهها اول و آخر کتاب یکی از شعرامو که دوست میداشتن رو نوشتهبودن و این نشون میداد که شعرای من رو خوندن! از این که همهی چیزایی که من نوشتمو خونده باشن یه کم خجالت کشیدم و بهشون گفتم من دیگه روم نمیشه به عنوان سرایندهی این اشعار تو روی شما نگاه کنم. خلاصه به پیشنهاد بچّهها چند شعرو به انتخاب خودم خوندم و قبل از خوندن هر کدوم، محسن اونهارو از نظر صلاحیت اخلاقی بررسی میکرد. تازه بعد از خداحافظی و رفتن بچّهها بود که حالم جا اومده و فهمیدهبودم که چه هدیهی ارزشمندی گرفتم. این بود که راه افتادم تو دانشگاه و سراغ تکتک دوستام رفتم و خیلی کودکانه با ذوق کتابمو بهشون نشون دادم و گفتم ببینید! ببینید من چی دارم! این کتاب منه! شعرای من تو یه کتاب به این قشنگی. رفتم تو کانکس و کم مونده بود جیغ بزنم. کما اینکه همه هم با دیدن کتاب هیجانزده میشدن. خیلیا میخواسن که کتابو داشتهباشن. یه سری بچّهها شروع کردن باهاش فال گرفتن! اصلا یه وضعی بود.
شب وقتی تلفنی با احمد صحبت کردم. بهم گفت که بچّهها کلی زحمت کشیدن و من خیلی احساس شرمندگی میکردم و امیدوار بودم شایستگی این محبّت رو داشته باشم. جالب اینه که احمد شاکی بود که «این همه دریوری چیه آخه نوشتی تو تو وبلاگت. به جز چندتا از شعرات بقیشون خیلی چرت بودن.» منم کلّی خندم گرفتهبود. یادم اومد که چند وقت پیشا پای یکی از شعرام کامنت شاکیای گذاشتهبود که من حالا دلیلشو میفهمیدم.
وقتی رسیدم خونه اولّین کاری که کردم بدون شک نشون دادن کتاب به مامانم و آتنا بود. مامانم باورش نمیشد و فکر میکرد الکیه و دارم شوخی میکنم باهاشون. داشت بهم میگفت چه دوستایی داری تو! خواهرمم کلی بغلم کرد و گفت که حتما باید یه نسخه مخصوص اون چاپ کنم و بهش بدم. مامانم نشستهبود و داشت شعرامو میخوند و البته یه کمم دربارشون سوالپیچم میکرد که من جوابی بهش نمیدادم.
امروز آتنا یه عکس از کتابو گذاشت فیسبوک و هنوزم بعضیا بهم زنگ میزنن که قضیه چیه؟! وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم نمیتونم ادّعا کنم تا حالا تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم، ولی واقعا آخرین باری که انقدر خوشحال بودمو یادم نمیاد
در ستایش دوستانی که این هدیه رو بهم دادن مطمئناً ستایشهای زیادی دارم، امّا میخوام بگم که اونها نشون دادن که در خوشحال کردن یک آدم چهقدر متخصّص هستد و این تخصّص شامل تمام صفات خوب دنیاست ...
دیروز
خورشید را دیدم که در ساعت بیستودو و سی دقیقهی زندگیام طلوع کرد
و من فکر نمیکردم خورشید
علاوه بر کوههای خستگی و انتظار
پشت حضور دوستانم هم پنهان میشود