نشسته پشت سیستم با بغض فیسبوکشو بالا پایین میکنه. میگم چته؟ میگه هیچی، میگم چته؟ میگه ستار میزنی هی میره عصابم (من دارم به طرز تمرینی و رو عصابی یه ملودی رو هی میزنم) میدونم که مشکلش این نیست. احتمالا باز یه چیزی از من خواسته و من انجام ندادم. امّا باز نمیدونم چی. بهش میگم از من ناراحت نشو، من کلّا این جوریم. براش چنـ تا مثال میارم دربارهی بیشعور بودنم. میگه میدونم در کل آدم پستفطرتی هستی ولی با من حق نداری این جوری باشی.
چنـ لحظه بعد از یکی از مثالایی که خرجش کردم احساس شرم کردم. یهو بهش گفتم نباید این حرفو میزدم. عصبانی میشه میگه تو تعادل روحی نداری اصن، انقدر چرت و پرت نگو! بهش میگم آره من تعادل روحی ندارم، هیشکیم نیست باهاش حرف بزنم، اینم از تو. با بغض شرو کردم ستار زدن (یه کم دریوری زدم این دفعه)
رفت بیرون. مامانم اومد تو. بهش گفتم چشه این؟ بهم میگه پستفطرتم :| گفت غلط کرده! بیادب. گفتم خوب چرا ناراحته؟ گفت نرمکننده میخواد. میگه چرا نمیری براش بخری.
گفتم ای بابا، زودتر میگفتین خوب. میدونستم انقدر مهمه میرفتم زودتر. رفتم بهش گفتم نرمکنند میخوای؟ گفت مهم نیست نمیخوام. گفتم به هر حال دارم میرم بخرم. تو حیاط که رسیدم اومد تو تراس گفت یه کرانچی فلفلیم میخوام.
رفتم تو اتاقش یه کرانچی با یه نرم کنندهی بزرگ بهش دادم. گفت حالا چرا انقدر بزرگ؟ گفت میخوام تا مدّتها داشته باشی. لبخند زد و گفت حالا دیگه از دستت ناراحت نیستم. میتونی حتی یه اشتباه دیگه هم داشتهباشی :)
همین الآن از حموم اومد بیرون.