خوابم این بود. یه مجموعه از آدمایی که خیلی دوسشون دارم بودن و داشتیم وسطی بازی میکردیم. همه تقریبا بودن. آدمایی که تو واقعیت اصن همو ندیدن. ولی همشونو من خیلی دوسـ داشتم و دیدنشون کنار هم یه شعف اصیلی تو من ایجاد کرده بود. تا اینکه یهو یه زمرمههای اعتراضی شروع شد. بین اونا یه نفر که خیلی فعال و شیطونم بود نظر بقیه رو جلب کرد. آقای تاجیک معلّم کلاس پنجم دبستانم. یه عده شروع به اعتراض کردن که اون مرده و نباید بین ما باشه. اون اول از مردنش اظهار بیاطلاعی کرد و بعد شروع کرد به بحث که چه اشکالی داره که مرده و چرا نباید به این دلیل اینجا نباشه. بحث داشت بالا میگرفت. من خیلی دلم گفت. بغض کردم. و آخرین صحنهی خواب که یادم میاد اینه که با گریه رو به همه کردم و گفتم: با هم دعوا نکنید. تقصیر منه. من همهی شمارو تصوّر کردم. همهی شما تصورات من و واسه اینه که اینجا هستید. تقصیر منه که یادم رفته بود آقای تاجیک مرده ...
هیچ تابیری از خوابم ندارم.