دهم آبان - 1 November

   همیشه موقع تولّدم یه جورِ خاصی دپ می‌شم. نمی‌‌دونم چرا، هر سال بهش فکر می‌کنم. به گزینه‌های زیادی فکر کردم. مثلا اینکه شاید از این یک سال کم شدن عمرم ناراحتم. یا مثلا چه می‌دونم چرا بهم توجّه کافی نمی‌شه موقع تولّدم. یا شاید چون اون کسی که می‌خوام بهم تبریک نمی‌گه. اما هیچ کدوم دلیلی که باید نبودن. ینی دیدم واقعا من خیلی اینا برام مهم نبوده در این حد که انقدر دپرس بشم. این آخرا دیگه به این حال بدم بی توجهی می‌کنم بیشتر. تازه سعی می‌کنم یه لایه‌ی خوشحالیم روش بکشم و تا جایی که امکان داره خوشحال باشم. 
   به هر حال فردا شش صبح من به دنیا اومدم. همیشه از این که تو پاییز به دنیا اومدم خوشحال بودم. علاقم به پاییز البته مربوط به یه خاطره تو سال دوم ابتداییه ولی خوب بعدها از این که تو فصل مورد علاقه‌م به دنیا اومدم خوشحال بودم.
امسال هم یه هدیه هم به خودم دادم :) 
   یه شعر کوچولو. البته مخاطب شعر کس دیگه‌ایه ولی من خود شعر و به خودم هدیه می‌کنم. تولدم مبارک! 

   


دست‌هایت
 هدیه‌هایی بهشتی‌اند
 برای سالگرد روحی که 
از بهشت به زمین آمده

همه‌ی شما تصوّرات من هستید

   خوابم این بود. یه مجموعه از آدمایی که خیلی دوسشون دارم بودن و داشتیم وسطی بازی می‌کردیم. همه تقریبا بودن. آدمایی که تو واقعیت اصن همو ندیدن. ولی همشونو من خیلی دوسـ داشتم و دیدنشون کنار هم یه شعف اصیلی تو من ایجاد کرده بود. تا اینکه یهو یه زمرمه‌های اعتراضی شروع شد. بین اونا یه نفر که خیلی فعال و شیطونم بود نظر بقیه رو جلب کرد. آقای تاجیک معلّم کلاس پنجم دبستانم. یه عده شروع به اعتراض کردن که اون مرده و نباید بین ما باشه. اون اول از مردنش اظهار بی‌اطلاعی کرد و بعد شروع کرد به بحث که چه اشکالی داره که مرده و چرا نباید به این دلیل اینجا نباشه. بحث داشت بالا می‌گرفت. من خیلی دلم گفت. بغض کردم. و آخرین صحنه‌‌ی خواب که یادم میاد اینه که با گریه رو به همه کردم و گفتم: با هم دعوا نکنید. تقصیر منه. من همه‌ی شمارو تصوّر کردم. همه‌ی شما تصورات من و واسه اینه که اینجا هستید. تقصیر منه که یادم رفته بود آقای تاجیک مرده ... 
   هیچ تابیری از خوابم ندارم.

چند دقیقه با خواهرم

   نشسته پشت سیستم با بغض فیس‌بوکشو بالا پایین می‌کنه. می‌گم چته؟ می‌گه هیچی، می‌گم چته؟ می‌گه ستار می‌زنی هی می‌ره عصابم (من دارم به طرز تمرینی و رو عصابی یه ملودی رو هی می‌زنم) می‌دونم که مشکلش این نیست. احتمالا باز یه چیزی از من خواسته و من انجام ندادم. امّا باز نمی‌دونم چی. بهش می‌گم از من ناراحت نشو، من کلّا این جوریم. براش چنـ تا مثال میارم درباره‌ی بی‌شعور بودنم. می‌گه می‌دونم در کل آدم پست‌فطرتی هستی ولی با من حق نداری این جوری باشی.
   چنـ لحظه بعد از یکی از مثالایی که خرجش کردم احساس شرم کردم. یهو بهش گفتم نباید این حرفو می‌زدم. عصبانی می‌شه می‌گه تو تعادل روحی نداری اصن، انقدر چرت و پرت نگو! بهش می‌گم آره من تعادل روحی ندارم، هیشکیم نیست باهاش حرف بزنم، اینم از تو. با بغض شرو کردم ستار زدن (یه کم دری‌وری زدم این دفعه)
   رفت بیرون. مامانم اومد تو. بهش گفتم چشه این؟ بهم می‌گه پست‌فطرتم :| گفت غلط کرده! بی‌ادب. گفتم خوب چرا ناراحته؟ گفت نرم‌کننده می‌خواد. می‌گه چرا نمی‌ری براش بخری.
   گفتم ای بابا، زودتر می‌گفتین خوب. می‌دونستم انقدر مهمه می‌رفتم زودتر. رفتم بهش گفتم نرم‌کنند می‌خوای؟ گفت مهم نیست نمی‌خوام. گفتم به هر حال دارم می‌رم بخرم. تو حیاط که رسیدم اومد تو تراس گفت یه کرانچی فلفلیم می‌خوام.
   رفتم تو اتاقش یه کرانچی با یه نرم کننده‌ی بزرگ بهش دادم. گفت حالا چرا انقدر بزرگ؟ گفت می‌خوام تا مدّت‌ها داشته باشی. لبخند زد و گفت حالا دیگه از دستت ناراحت نیستم. می‌تونی حتی یه اشتباه دیگه هم داشته‌باشی :)
همین الآن از حموم اومد بیرون.