در ستایش درست ول کردن: سال جدید، یه کم درست ولش کن

 این چند روز یه چند باری پیش اومد که بچه‌ها گفتن «رضا خوب ول نکنه، اراده داره». مثلا می‌گه نمی‌کشم و نمی‌کشه، یا می‌گه می‌رم باشگاه و می‌ره. البته خاله فرشته می‌گفت سرتقم. چشماشو درشت می‌کرد، تمام حرصشو می‌ریخت تو صورتش و با عشقی که داشت ترکیب می‌کرد و با تاکید روی سرتق می‌گفت: «بس که سرتقی».
حالا نه خاله فرشته نه بچه‌ها نمی‌دونن که اتفاقا خیلیم ول کنم. هنوز صدای بلند سرزنش‌گر درونم داره برای تک‌تک ول‌کردنا مغزمو می‌خوره. بعضیاش اهمیتی ندارن. مثل ول کردن فوتبال، وقتی که دیدم توپ چهل‌تیکه سفت و سنگینه و وقتی هد می‌زنم جمجمعه‌م ناجور درد می‌گیره. بعضیاشم کون‌سوزی دارن. مثل ول کردن کلاس زبان (به طور میانگین هر دو سال بعد از یک یا دو ترم از سن هشت تا بیست و دو سالگی). کلاس سه‌تار رو هم هی ول می‌کردم (به طور میانگین هر سه سال بعد از چند جلسه از سن شونزده سالگی تا الآن). هر بار ول می‌کردم چون فکر می‌کردم فایده نداره و دفعه‌ی بعد که شروع می‌کردم می‌فهمیدم اتفاقا خیلی هم فایده داشته و من نباید ول می‌کردم.
ترم یک کارشناسی یه امتحانی رو خراب کردم، معدلم شد ۱۶ و خورده‌ای، فکر کردم که دیگه ریدم به دانشگاه و تموم شد رفت. ترم دو وقتی معدلم شد ۱۴ فهمیدم نه اتفاقا نباید ول می‌کردم تو اون مقطع، ولی حالا دیگه ریدم و فایده نداره و باید ول کنم. ترم سه با معدل ۱۲ برای اولین بار افتادم و فهمیدم که دوباره اشتباه کردم و همونم نباید ول می‌کردم. چند خط دیگه می‌تونم این تسلسل رو شرح بدم ولی ضرورتی نداره.
از همه‌ی گذشته‌ها بگذریم. بپریم به امروز، به اولین روز کاری سال ۲۰۲۴. (اینجا به اون آهنگ دولینگو در انتهای یک درس نیاز دارم). ساعت ۵:۲۰ دقیقه از خواب بیدار شدم. ۶ پر انرژی از خونه زدم بیرون. قطار مستقیم ۶:۲۴ به سمت بروکسل رو سوار شدم*. ساعت حدود ۷، قطار ایستگاه دندرمونده** توقف کرد. می‌دونستم این قطار یکی از ایستگاه‌های وسط راه بیشتر از معمول وامی‌سه، پس اهمیت ندادم. تو گوشم آهنگ بود و چیزی می‌خوندم. کم کم دیدم ملت دارن به اعلانای قطار گوش می‌دن و به خودم اومدم دیدم ۲۰ دقیقه به هشته، این ساعت باید بروکسل می‌بودیم. در نهایت قطار گفت نمی‌ره. همون ایستگاه از سرما لرزیدم تا قطار ساعت بعد به سمت بروکسل بیاد. کونم سوخت که الکی یک ساعت زود بیدار شدم. قطار بعدی هم تاخیر داشت و ۹:۳۰ رسیدم سر کار. با اعصاب خورد. روز مزخرف کاری‌ای هم داشتم. فهمیدم قرارداد جدید رو که باید تا انتهای سال امضا می‌کردم یادم رفته امضا کنم. خدا رو شکر کسی فحشم نداد. یه ایمیل دیگه داشتم مبنی بر جریمه‌ی ۴۰ یورویی پارکینگ از تابستون گذشته تو اوستنده***. دو تا مجموعه کار متفاوت از سال قبل رو دستمه که حوصله‌ی انجام هیچ کدوم رو نداشتم و به هر دوشون قدری تُک زدم.
حال و هوای روحانی ول کردن داشتم. اون نقطه‌ای که اعصابت می‌ریزه به هم. حوصله‌ی هیچ کاری نداری چون هیچ کاری فایده نداره. صبح به سختی زود پا شدم که عصر زود کارم تموم شه برم باشگاه. حالا که همه چیز دیر مونده بود، حالا که روزم دیر شده بود، وقت ول کردن بود. به خصوص که ایرپادی که بعد از ۶ ماه پول جمع کردن خریده بودم که تو باشگاه استفاده کنم، خراب شده بود.
ولی ول نکردم. خیلی ساده بود. رفتم باشگاه. یه باشگاه معمولی حوصله‌سربر بدون پادکست. در عوض وقتی از باشگاه برگشتم ول کردم. دو مشت آجیل ریختم تو جیبم و فکر کردم ولش کن، حالا کارا هم یه چیزی می‌شه. فلان موضوع رو هم ولش کن تا فردا. فکر کردم اتفاقا ول کردن هم خیلی خوبه. یه جاهایی باید وا داد. مثلا اون روزی که فوتبال رو ول کردم واقعا ول کردن درستی بود.
فکر کردم دیدم هرچی جلوتر اومدم بیشتر دارم یادم می‌گیرم درست ول کنم. این درست ول کردن چقدر خوبه. به آدمای دور و برم هم که فکر می‌کنم، کسایی که طولانی مدت می‌شناسمشون، می‌بینم هرچی گذشته چقدر بهتر ول کردن. طبیعیه، بزرگتر می‌شیم و یاد می‌گیریم. فوق‌العاده نیست، ولی خوبه. تصمیم گرفتم ۲۰۲۴ سال ول کردن باشه، سال ول کردنای درست. یه کم رها کنم، فکر کنم به چیزایی که بهشون چسبیدم، ببینم چیا رو باید ول کرد، چیا رو باید سرتق چسبید.


* درستش اینه که بگم «قطار فلان رو گرفتم» ولی متاسفانه زبان زیبای مازندرانی رو سرکوب کردن این فارسای مرکزنشین.
** Dendermonde: شهری بی‌اهمیت در استان فلندرن شرقی بلژیک که ارزش این پانوشت رو هم به زور داره
*** Oostende: شهری ساحلی در شمال بلژیک در استان فلندرن شرقی که تابستونا خیلی شلوغه

نبودن

 آخرین فیلم علی مصفا، «نبودن» تو سینمای خانگی اکران شد. یک نفر دیالوگی از این فیلم رو تو اینستاگرام نقل کرده بود: «گذشته‌ی پدر تو آینده‌ی ما رو خراب کرده، پس گور پدرت». اهمیت این جمله در اینه که پدر مورد اشاره کومونیسته. این موضوع باعث شد توجه‌م جلب شه و فیلم رو ببینم.

خلاف انتظارم فیلم اصلا راجع به سیاست نیست و اطلاعاتی راجع به یک فعال چپ در چک دوران کمونیسم به مخاطب نمی‌ده. چیزهایی که راجع به گذشته‌ی پدر می‌گه از کلیشه‌هایی مثل پلیس مخفی بیشتر نیست. شاید اشارات سیاسی در لایه‌های زیرین فیلم پنهان باشه که من متوجه‌ش نشدم، اما با دیدن این فیلم قطعا قرار نیست شناختی از جریان چپ در گذشته یا حال به دست بیاریم. پدر و حقایقی که شخصیت اصلی داستان در گذشته دنبالشه می‌تونست هر چیزی باشه و هنوز داستان فیلم به این شکل جلو بره. در واقع چپ بودن پدر تو داستان یه ابزاره. مثلا پدر می‌تونست یه فعال ملی مذهبی تو دهه‌ی هفتاد میلادی تو واشنگتن باشه، یا یه فعال مذهبی تو دهه‌ی شصت میلادی تو عراق یا لبنان.

برام سواله که آیا باید از فیلم داستانی انتظار داشت راجع به مسائل سیاسی اطلاعات عمیقی به مخاطب بده؟ آیا می‌شه یه فیلم داستانی دید و از پسش نسبت به بخشی از واقعیت سیاسی یک دوره‌ی خاص شناخت پیدا کرد؟ تجربه‌ی من که خیلی دوره از این موضوع. یک ساعت و نیم پادکست گوش دادن خیلی بیشتر به این شناخت کمک می‌کنه تا دیدن فیلم. همچنین مشکل عمده‌ی فیلم‌ها اینه که تصویر اشتباه به مخاطب ارائه می‌دن و از این منظر ندیدنشون بهتر از دیدنشونه. انتقاد خیلیا نسبت به فیلم اپن‌هایمر هم همین بود؛ این که در کنار اطلاعات درست و برای مخاطب بدیعی که نشون می‌ده، تصویر کلی‌ای که از شخصیت و اون دوران می‌سازه بسیار دور از واقعیته. 

شاید اصلا داشتن چنین انتظاری از فیلم داستانی اشتباهه. شاید فیلم داستانی‌ای که اشاره به اتفاقات تاریخی داره رو باید با تصور تماشای فیلم تخیلی دید؛ داستانی که از حقیقت الهام گرفته تا (در حالت خوش‌بینانه‌ای که قصد فریب مخاطب رو نداره) بتونه داستان جذاب‌تری خلق کنه.

مرز شوخی کجاست؟

بحث درباره‌ی مرز شوخی چیز جدیدی نیست. هر چند وقت یه بار یه کمدین و یا یه کاریکاتوریستی پیدا می‌شه که کارش به مذاق عده‌ی زیادی خوش نمیاد و شروع می‌کنن به واکنش دادن. مرز این واکنش‌ها متاسفانه تا عملیات تروریستی هم پیش رفته. من می‌خوام با ذکر دو مثال این واکنش‌ها رو بررسی کنم. طی این مثال‌ها برای خودم مفروضاتی رو در نظر گرفتم:
یک اینکه هر آدمی برای خودش نسبت به یه سری مسائل مرز داره و گذشتن از اون مرزها رو توهین تلقی می‌کنه. تلقی توهین‌آمیز از یه موضوعی می‌تونه دلایل مختلی داشته باشه. برای کسی اینکه خدا خوشش نمیاد دلیل این تلقیه، برای کسی آسیب اجتماعی موضوعی مثل نژادپرستی دلیل توهین‌آمیز بودن شوخی‌های نژادپرستانه‌ست. یکی هم تلقی توهین از یه شوخی داره چون خودش و باباش حس بدی از شوخی بهشون دست داده. برای این متن دلیل این تلقی مهم نیست. فرض این متن اینه که اکثریت غالب آدم‌ها چنین مرزهایی در ذهنشون دارن.
فرض دوم اینه که طنزپرداز (کمدین، کاریکاتوریست، فیلم‌ساز، نویسنده و ...) کاملا به این موضع آگاهه. طنزپرداز همچنین یه آگاهی مهم دیگه داره. به دسته‌های مختلف آدم‌ها با مرزبندی‌های مختلف آگاهه (این از ابزار مهم طنازیشه) و خوب می‌دونه که تو هر محتوایی چه نظرات و سوگیری‌هایی وجود داره و آدم‌ها با مرزبندی‌های مختلف چه نظراتی راجع به اون موضوع دارن.
طنزپرداز معمولا شخصیت باهوشیه. شوخیش رو کاملا با درنظر گرفتن محتوای حول سوژه طراحی می‌کنه تا بیشترین توجه و احتمالا خنده رو از مخاطبش بگیره. از دیگر ملزمات گرفتن این توجه و خنده آگاهی به حساسیت‌هاییه که در مخاطبین وجود داره. با آگاهی به این حساسیت‌ها و در زمانی که محتوایی مرتبط به این حساسیت‌ها بین مخاطبین شکل گرفته، طنزپرداز نظر خودش رو با بدون هیچ سانسوری و با اشاره به بخش‌های خنده‌دار موضوع بیان می‌کنه. پس به نظر من اون کاملا به واکنش‌های احتمالی به شوخیش آگاهه و اصلا این آگاهی بخشی از ساختمان شوخیشه.
حالا بیاید مثال اول رو بررسی کنیم. آدمای مذهبی برای شوخی‌هاشون مرزهایی دارن. مثل این که به اسطوره‌هاشون توهین نشه. یا در مواردی حتی باهاشون شوخی هم نشه. حالا طنزپردازی که با قصه‌های مذهبی شوخی می‌کنه کاملا آگاهه که آدمای مذهبی از این شوخی خوششون نمیاد و کاملا آگاهانه شوخی‌ای می‌کنه که باعث رنجش میلیون‌ها آدم می‌شه. برای طنزپرداز این که به پیامبر میلیون‌ها آدم نسبت زنبارگی بده مرز نیست و به راحتی ازش عبور می‌کنه. واکنش اون میلیون‌ها آدم رو از قبل می‌دونه و براش یا اهمیتی نداره یا اتفاقا خیلی خوشحاله از این واکنش (البته اگه قرار نباشه بکشنش). اون شوخیش رو برای مخاطبی رو کرده که از قضا مثل خودش دل خوشی از مذهب نداره و خیلی هم حال می‌کنه که یه نفر با چیزی که رنجش می‌ده یا داده شوخی کنه و به سبک کردن این رنج در ذهنش کمک کنه (و در کنارش کلی هم بخنده، چی از این بهتر؟)
حالا انتظار از آدمای مذهبی توی این مثال چیه؟ به نظرم طبیعیه اونا با معیارهای خودشون به این آدم انتقاد کنن. کارش رو زشت بدونن، حس کنن بهشون توهین شده، علیهش بیانیه بدن یا تظاهرات مسالمت‌آمیز کنن و غیره. مرز واکنش این آدما جاییه که آسیب جسمی به کسی نرسونن و حملات گفتاری‌شونم خارج از محتوای این شوخی نباشه (مثلا در جواب یه شوخی مذهبی به زندگی شخصی طرف گیر نزدن یا مثلا به خانواده‌ش توهین نکنن. می‌دونم که انتظارم خیلی رویاییه و در عمل واکنش‌ها بسیار خشنن. ولی از نظر من این حد از واکنش قابل قبوله هم هست).
حالا انتظار از طنزپرداز تو این مثال چیه؟ هیچی. اون شوخیش رو کرده و می‌دونسته که چنین واکنشی‌هایی می‌گیره و براش مهم نبوده. براش اصلا مهم نیست که آدم مذهبیا فکر می‌کنن آدم شیطان‌صفتیه و خدا حتما می‌برش جهنم. اصلا نیازی نداره واکنش به این اعتراضا نشون بوده. بهش می‌گن تو به عقاید میلیون‌ها آدم توهین کردی، و اون می‌گه که آره، چون به نظرم اعتقادشون مسخره‌ست. نقطه.
حالا بیاید یه مثال دیگه رو بررسی کنیم. این دفعه جای آدمای مذهبی آدمایی رو در نظر می‌گیریم که مرزشون نژادپرستیه. حالا طنزپرداز ما شوخی‌ای که کرده درش با رنگ پوست یا هر سوژه‌ی نژادی‌ای شوخی شده. اینجا دوباره شاهد اعتراض یه سری آدم هستیم. آدمایی که معتقدن شوخی مرزهاشون رو رد کرده. اینجا جاییه که می‌تونیم یه انتقاد رایج به این آدما رو بررسی کنیم. انتقادی که به این آدما می‌شه اینه که «چطور موقعی که شوخی مرزهای بقیه رو رد می‌کنه شما شادید و می‌خندید ولی وقتی مرزای خودتون رد می‌شه شاکی می‌شید؟» به بهشون گفته می‌شه «تا موقعی که با بقیه شوخی می‌شه خوشحالید ولی نوبت به شوخی با خودتون که می‌رسه شاکی می‌شید». به نظر من این انتقاد کاملا بی‌جاست. اولا که همون طور که گفتم هیچ آدمی خالی از مرز نیست. و هر آدمی در چارچوب مرزهاش ناراحت می‌شه. می‌شه مسايل مذهبی برای کسی مهم نباشه (و براش مهم نباشه که مسائل مذهبی برای میلیون‌ها نفر مهمه) ولی نژادپرستی براش مساله باشه (حتی اگه عده‌ی زیادی از آدما نژادپرستی براشون عادی باشه). از طرفی شوخی لزوما درباره‌ی این آدما نبوده که متهمشون کنیم که دارن موضوع رو شخصی می‌کنن. یه مرد سفیدپوست بلندقد هم ممکنه (و به نظر من انتظار می‌ره) که از شوخی نژادپرستانه ناراحت بشه و بهش اعتراض کنه.
حالا واکش طنزپرداز چی می‌تونه باشه؟ طنزپرداز می‌تونه مثل مثال قبل عمل کنه. می‌تونه بگه نژاپرستی هم برای من مرز نیست. همون طور که نفرین‌های مذهبیا برام مهم نبودن، این که شما بهم برچسب نژادپرست بزنید هم برام مهم نیست. من طنزپردازم و کارم همینه. طبیعتا نمی‌تونه هم معترض باشه که چرا یه سری آدم مخالف با نژادپرستی بهش انتقاد می‌کنن. نژادپرست خطابش می‌کنن و غیره. این رو می‌گم که چون فرضم اینه که طنزپرداز قبل شوخی به این موضوع آگاه بوده. می‌دونسته همچین آدمایی تو جامعه وجود دارن و همچین واکنش‌هایی بهش می‌دن.
یه حالت دیگه هم می‌تونه اتفاق بیفته که از حالت قبلی خیلی پیچیده‌تره. اون اینه که طنزپرداز اعتقاد داره شوخیش نژادپرستانه نبوده و آدمای دیگه دارن برداشت اشتباه می‌کنن. اینجا مکالمات پیچیده‌ای شکل می‌گیره و یه عده قانع می‌شن و یه عده هم نه. و البته اینجا باز هم طنزپرداز از قبل از وقوع همچین چیزی آگاه بوده و حق نداره از این شاکی باشه که چرا یه عده شوخی منو نمی‌فهمن (شاید تو دلیل حساسیت اونا رو نمی‌فهمی).
یه استدلال غلطی که اینجا توسط طنزپرداز، طرفداراش و کسانی که دلشون از شوخی خنک شده (در این مثال نژادپرستا) مطرح می‌شه اینه که این شوخی نژادپرستانه نیست چون شوخیه. من اینو نمی‌فهمم (واقعا اگه توضیحی داره بهم بگید). یک روایت، یک مفهوم یا نژادپرستانه هست، یا نیست. من می‌پذیرم که همزمان یه نفر بگه از نظر من فلان چیز نژادپرستانه نیست و یه نفر دیگه بگه هست. ولی نمی‌پذیرم یه نفر بگه فلان چیز نژادپرستانه‌ست ولی اگه تو شوخی استفاده بشه نژادپرستانه نیست!
در نتیجه این انتقادایی که به طنزپرداز می‌شه، آشیه که خودش با آگاهی برای خودش پخته (و به نظر میاد گاهی اوقات این آش براش خوشمزه هم هست). می‌تونه به تک تک انتقادا جواب بده یا نده. می‌تونه توضیح بده یا نده. (به عنوان یه مثال از توضیح استادانه از شوخی‌ای که ازش برداشت ترنسفوبیک شده پیشنهاد می‌کنم توضیح Ricky Gervais درباره‌ی شوخیش تو مراسم گولدن گلب با Caitlyn Jenner رو توی استنداپ Humanity ببینید). اما حق نداره وسط این دعوا پشت دیوار کمدین بودن قایم بشه و محتوای نژاپرستیانه رو با فرم شوخی توجیه کنه.
اتفاق دیگه‌ای که تو این جور مسائل میفته مجردسازی شوخی و سعی در جداسازی اون از محتواست. این اتفاق رو من تو خیلی موضوعات می‌بینم و می‌شه راجع بهش خیلی حرف زد. ما اینجا فقط می‌خوام در موضوع کاریکاتور توکا نیستانی از فرانک عمیدی بررسیش کنم. بنابر چیزی که بالاتر گفتم نیستانی کاملا به محتوایی که این کاریکاتور رو بهش اضافه کرده آگاهه. کاریکاتور راجع به یه عکس تو یه توئیت نیست. کاریکاتور راجع به چندیدن و چند توئیت و مکالماتی با موضوعات مشخصه که طی چند رو فضای توئیتر رو پر کرده بوده. نیستانی مثل همه‌ی ما از این دعواها با خبر بوده و می‌دونسته که آدما چه سوگیری‌هایی راجع به این موضوع دارن. حالا هم حق نداره از انتقادایی که بهش می‌شه شاکی باشه.
دو حالت داره. یا نیستانی زن‌ستیز نیست که باید به استدلال‌هایی که این کار رو زن‌ستیز می‌دونن جواب درست بده (طبعتا جوابی غیر از این که «این یه کاریکاتوره فقط و شما دارید برداشت اشتباه می‌کنید و موضوع رو الکی بزرگ می‌کنید» و غیره). نیستانی مجبور نیست از بین سوگیری‌های موجود حتما طرف کسی رو بگیره. اون آزاده هر سوگیری‌ای که خودش دلش می‌خواد داشته باشه و نظر کسی براش مهم نباشه. اما اگر خودش توضیحی برای کاریکاتوری که به این محتوا اضافه کرده نداره پس باید قبول کنه که آدما توضیحات خودشون رو خواهند داشت و این برداشت می‌تونه این باشه که کاریکاتور سویه‌ی زن‌ستیزانه داره و خالقش زن‌ستیزه.
اگر هم که زن‌ستیزه، می‌تونه با شجاعت بیان کنه. فوقش آدمایی که با زن‌ستیزی مشکل دارن طردش می‌کنن. چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که آدم کار درست رو انجام بده.

این نوشته مخاطب خاص ندارد

از مسخره‌ترین چیزهایی که آدم‌ها در موردش نظر می‌دهند آمدن و نیامدن زوج‌ها به هم است. این که مثلاً می‌گویند یک طرف رابطه خیلی سر است. یا مثلاً یکی‌شان لیاقت دیگری را ندارد یا مثلاً یکی‌شان دیگری را تور (طور؟) کرده و اراجیف حال به هم زنی شبیه این. به نظرم بدترین نوع بی‌احترامی به هر دو طرف است. باید متوجّه باشیم که با این کار علاوه بر بی‌احترامی به یکی از طرفین به تصمیم طرف دیگر نیز بی‌احترامی می‌کنیم و این نیز به نظر من بسیار زننده است.

انجمن فنی

امیدوارم اوضاع انجمن فنی خوب شه. حداقل بهتر از اینی که هست. حتی به قیمت این که بگن مشکل از فلانی بود و حالا که رفت اوضاع درست شده و این حرفا.
در کنار تمام خاطرات تلخی که بود، فکر میکنم چیزهای قشنگی هم توی انجمن دیدم که ارزش یادآوری دارن. مثل امیرمهدی واله که خیلی‌ها معتقدن که آدم ماست ولی من از اینکه می‌دونم نیست خیلی خوشحالم. خیلی خوشحالم که آدمی که هیچ وقت حرف من و حتی محمد رهبری رو بدون دلیل قبول نمیکنه و تا برای انجام کاری دلیل منطقی نداشته باشه اون کار رو انجام نمی‌ده و در عین حال هیچ منافع مشترکی هم با ما نداره در نظر بقیه جوری جلوه کرده که به ما میگن اون آدم شماست. کسی که سر انجمن برق با من دعوا کرد که چرا کم کاری میکنم و وقتی گفتم می‌خوام استعفا بدم بهم گفت که بایدم این کارو کنم. هیچ وقت یادم نمی‌ره اون روزی رو که اومد سراغم و با کنجکاوی از کیاوش پورصدر ازم پرسید. بهم گفت که کیاوش چجور آدمیه؟ بهش گفتم چطور؟ گفت کلا می‌خوام اطلاعات کسب کنم. گفتم دبیر فنّیه، خیلی هم آدم فعالیه. گفت «آره اتفاقا تو علوم دیدمش با مهدوی بعد سخنرانی صحبت می‌کرد. راسته می‌گن داره می‌بنده بره انجمن تهران؟»(از بچه‌های علوم شنیده‌بود) گفتم من اطلاعی ندارم. چند وقت بعد وقتی ماجراهای فنی شروع شد. یکی دو بار اومد باهام صحبت کرد. منم بهش گفتم خیلی مسائل مفیدی نیست و دونستن یا ندونستنش خیلی کمکی بهت نمی‌کنه و حقیقتا هم نمی‌کرد و اونم حقیقتا هیچ موضعی در این باره اتخاذ نکرد حتی به نفع ما که به نظر میومد دوستاش (و هم‌تیمی‌هاش) باشیم.
از جمله چیزای قشنگ دیگه‌ای که دیدم تماشای حضور محسن نظیری بود در جلسه‌ی انتخابات شورای مرکزی فنی. وقتی که من همش داشتم خود خوری می‌کردم و برای اینکه آدما بهشون بر نخوره سمت چپمو نگاه می‌کردم خطاب به آدمایی که سمت راستم بودن می‌گفتم دوستان لطفا از جاتون بلند نشید (و برعکس، از راست به چپ) محسن نظیری تمام مدت باوقار و متانت خاصی نگاهش به تخته دوخته‌بود. وقتی بچه‌های متال سراشونو نزدیک می‌کردن که برای رای بعدی تصمیم بگیرن، محسن آروم سرشو می‌چرخوند، یه نگاهی می‌کرد و باز روشو برمی‌گردوند. اوجش صحنه‌ای بود که بعد از دور سوم وقتی بچه‌های متال تصمیم به آبستراکسیون گرفتن و در حال ترک جلسه بودن، محسن نظیری باز آرام و متین بی‌ هیچ تغییری در چهره‌ش سر جاش نشسته بود و جلو رو نگاه می‌کرد.
نکته‌ی مثبت دیگه، محمدرضا اصلانی دبیر انجمن معدن-صنایع-نقشه‌برداری بود که علی‌رقم مواضع تندی که چندی پیش داشت امروز بسیار با طمئنینه بود. هرازچندگاهی میومد و سوالاتی از ما می‌پرسید و مشخص بود که هدفش اینه که از ماجرا خبر داشته‌باشه تا بتونه درست تصمیم بگیره و در آخر بعد از آبستراکسیون به من گفت اگه از اول می‌دونسته که قراره اینجوری بشه هیچ وقت طرف انجمن نمیومده.
همچنین امروز فکر می‌کنم بعد از این مدت حضور در انجمن برای اولین بار حس کردم یه چیزی یاد گرفتم و اون تحمل در برابر فشار دیگران. امروز در حالی که شخصا به این نتیجه رسیده‌بودم که در جلسه‌ی شورای مرکزی حضور پیدا نکنم، علی‌رقم فشار بسیار زیاد بچه‌ها روی تصمیمی ایستادم که می‌خواستم. حتی بهم تهمت زده شد که چون محمد رهبری ازم خواسته دارم این کار رو می‌کنم در حالی که من بارها در مسائل کم هزینه‌تر حاضر به گوش دادن به حرف محمد و دادن اون هزینه‌ها نشده‌بودم و محمد رهبری هم از من انتظار چنین کاری رو نداشت. هرچند شاید نتونم شورای عمومی رو قانع کنم که چرا این کار رو کردم ولی می‌دونم که در برابر وجدان خودم پاسخگو هستم و می‌دونم که در این مقطع تصمیم درست رو گرفتم. کما اینکه از قبل می‌دونستم که (دوستان گفته بودند) که این موضوع قراره در شورای عمومی به رای گذاشته بشه و مشخص بود شورای عمومی به این موضوع رای می‌ده ولی من ترجیح می‌دادم مسئولیت این مساله به دوش شخص من نباشه که ترجیح می‌دم دلایلش رو فقط به خود کیاوش پورصدر بگم.

متغیر عوض نشدنی

مانده این زندگی. که دیگر بی تو نمی‌شود. که یک دنیا عوض شده. که مرا زیر و رو کرده. و آدمی درست نیست یک هو عوض شود ولی تغییر ضروریست. هر آدمی جاده‌ای دارد که باید در آن حرکت کند. نباید جاده را عوض کند اما باید همین طور جایش هر روز تغییر کند. آن قدر برود تا ناگهان پیوند یک جاده را در مسیرش ببیند ...
اِ! شما هم مسیرتون همینه؟
بله J
چه جالب! می‌خواستم بپرسم شما هم صدای بال شاپرک را دوست دارید، آن هنگام که در مسیر امواج الکترومغناطیسیِ یک پیامک، به گوش چشم خواننده می‌رسد؟
من صدای بال شاپرک‌ها در لمس دستی چشیده‌ام
و من صدای خودم را از سینه‌ای آشنا
و من بر سرزمینی حکومت می‌کنم که سرخ است ولی پر از صدای سپید من که سدا شده
و من در گوشه‌ای از این شهر شلوغ آرامش را با تنم بوییده‌ام
و من در بستری مرده و باز حیات را از لبی ستانده‌ام
بیا برویم. با کوله‌پشتی‌هایی پر از حواس چندگانه که شمارشان در حضور ما بی‌شمار می‌شود
ما دو نفری از تمام دنیا بیشتریم. امروز عصر تنها ما بودیم که جمعیت شهر را تشکیل می‌دادیم، چه بسا دنیا تنها دو نفر جمعیت داشت. بیا در دنیایی که همه شبیه هم‌اند ما شبیه خودمان باشیم و شیفته‌ی یکدیگر. بیا ... بیا ... و این "بیا" که انگار از همان روز نخست آمده‌بودی‌اش و این من که انگار از روز نخست در دستان تو عمیق‌ترین رویای دنیا رفته‌ام. و خواستم اولین کسی باشد که هیچ وقت کسی برای بیدار کردنش از رویا نخواهد آمد. چرا که ایمان پیدا کرده تنها یک نفر در این دنیا افسار خواب و بیداریش در دست دارد. بانو من در رویای تو غرقم و بی‌شک صبح نخواهد شد که از خواب بیدار شوم. ما آنقدر به هم تافته‌ایم، آن‌قدر انرژی پیوندمان زیاد بوده که حالا چون نور زمان را جا گذاشته‌ایم. ما از مسیر تاریخ دلمان انشعابی نو زده‌ایم و تمام تقویم‌ها روز ما را گم کرده‌اند.



سه تا داداش

یه رفیقم داشتیم اسمش عبدالله بود. بهش می‌گفتیم "عبدالله دولا دولا، بخور از کون ملّا"

همسایه‌مون بودن. دو سال ازم بزرگتر بود. بچه‌ی مشهد. لامذهب خیلی فوتبالش خوب بود. عین خداداد ریزنقش و تکنیکی، با دمپایی که میومد تو زمین همه رو درو می‌کردو توپو می‌کرد تو گل. یکی دو سالم یا تیم مدارس رفت رامسر تو کشور اول شدن.
هیژده نوزده سالش بود با یه دختره فرار کرد. بعد یه مدت خانواده‌ش گیرش آوردن گفتن بیا واست عقدش می‌کنیم. با خانواده‌ی دختره کلی شکایت و شکایت کشی داشتن ولی خوب دختره می‌خواستش، پای هم موندن.
یه بار دادش بزرگشو دیدم، مالک، کلی فحشش می‌داد. می‌گفت هرچی داشتیم بابام داد دست این بلکه آدم بشه کار کنه، ولی همه‌رو به گا داد. بی‌عرضه‌ست. می‌گفت سر این دختره دهن ما رو سرویس کرد.
داداش وسطی‌شون، رضا، سرطان گرفت مرد. یه ماه گرفتی رو چشم چپش داشت که وقتی بزرگ‌تر شد معلوم شد سرطانی شده. همون کارشو ساخت. رضا اولین باری بود که داشتم معنی رفیق صمیمی‌ رو تجربه می‌کردم. مشکل این بود که فاصله سنی‌مون زیاد بود. این شد دوستی‌مون ادامه پیدا نکرد، هرچند خیلی عمیق بود. یادمه اولین بار مسائل بیولوژیک جنسی رو اون برام توضیح داد. من ابتدایی بودم اون راهنمایی، تو علوم تجربی خونده‌بودن، عصرش اومده بود جلو خونه ما رو پله نشستیم و با هیجان داشت برام توضیح می‌داد. منم کلی استرس داشتم.
وقتی مرد یادم نیست حالم چی بود. یه مدت بود خونمونو از اونجا برده بودیم. وقت مریضیش نرفته‌بودم عیادتش، وقتی مرد روز اول رفتم خونشون، آخرین باری نبود که واسه دوستام همچین اتفاقی میفتاد و من این جوری رفتار می‌کردم.