مکالمه و مکاتبه

خیلی وقت است که می‌خواهم چیزی بنویسم. نوشتن آدم را سبک می‌کند و من جدیداً روزی چند بار حس می‌کنم که باید چیزی بنویسم. حسی شبیه نیاز به دفع ادرار که اتفاقاً یک شباهت جالب هم با این قضیه دارد و آن تنبلی برای انجام این کارهاست. منتها فرق اساسی این است که دفع ادرار به مرحله‌ای می‌رسد که به طور غریزی بر غریزه‌ی تنبلی آدم غلبه می‌کند ولی در مورد نوشتن این طور نیست. به قول آن معلم کلاس نمایشنامه‌نویسی که من شانس حضور در آخرین جلسه‌ی کلاسش را داشتم که به غیر از من با حضور دو نفر برگزار می‌شد- بزرگترین آفت نوشتن عمل فیزیکی نوشتن است. و واقعاً به نظر اگر در دوره‌ای دانشمندان وسیله‌ای اختراع کنند که تفکرّات آدم را مستقیماً به نوشته تبدیل کند سرعت رشد ادبیات چندین برابر خواهد شد.
چه‌قدر مسخره. سرعت پیش‌رفت ادبیات. انگار مثلاً داریم درباره‌ی فیزیک یا بیوتکنولوژی حرف می‌زنیم. کاملاً واضح است که ادبیات چیزی نیست پیشرفت یا پسرفت کند. همه می‌دانند که ادبیات مهندسی پزشکی نیست که با معیارهایی مثل تعداد مقاله در سال یا هر کوفت دیگری بشود برایش سرعت پیش‌رفت تعیین کرد و بعد برای پیشرفتش صاحب پیدا کرد و بعد بین یک عدّه رقابت بیافتد که ما در ادبیات گنده‌تریم و قطب ادبیات را باید بدهند به ما و ...
اگر بیشتر ادامه می‌دادم بی‌شک بالامی‌آوردم. بهتر است برگردیم به حرفی که داشتم می‌زدم. داشتم از نوشتن صحبت می‌کردم و این که من آدم تنبلی هستم و گرفتار رنج نوشتن، یا بهتر بگویم رنج ننوشتن. به هر حال من آدم تنبلی هستم و باید با این موضوع کنار بیایم و با توجه به شاخص تنبلی‌ام برای آینده برنامه‌ریزی کنم. مثلاً اگر قرار است مثانه‌ی روحم گهگاه پر شود و برای خالی شدن به من فشار بیاورد که دست به تایپ یا قلم شوم باید در نظر داشته‌باشم که من تنبل هستم. چه‌قدر جمله‌ی قبل مسخره بود. یک بار دیگر بخوانیدش دوجمله‌ی قبل را- خوب دیدید که از نظر معنایی مشکل دارد. مفهومی را منتقل نمی‌کند. یعنی اطلاعی در اختیار خواننده نمی‌گذارد و این یعنی من هنوز راه حل درستی برای تنبلی ندارم و تا به حال هم کسی راه حلی برای تنبلی مگر ترک آن ارئه نکرده و این عجیب نیست چون ما معمولاً بهترین راه حل مسأله را پاک کردن صورت آن می‌دانیم.
این مدّت که گذشت -از حدود یک‌شنبه‌ی دو هفته‌ی پیش- حرف‌های زیادی برای گفته‌شدن به ذهنم حجوم می‌آوردند و من شدیداً حس می‌کردم که نیاز دارم که کسی باشد تا این حرف‌ها را برایش بازگو کنم. امّا مشکل این جا بود که من کمی به صوت حسّاسم، کلاً به صدا خیلی واکنش‌های خوبی نشان نمی‌دهم. وقتی فرکانس صدا به گوشم می‌رسد احساس می‌کنم اتفاق اشتباهی در حال رخ دادن است و مدام منتظرم که تمام شود. گویی در ناخودآگاهم باور دارم که همه‌ی چیز‌های بد تمام‌شدنی‌اند و قرار نیست هیچ چیز آزاردهنده‌ای پایدار باشد. در این بین بیش از همه به صدای خودم حسّاسم. شنیدن صدای خودم در حال حرف زدن با دیگران نفس کشیدن را برایم سخت می‌کند. وقتی برای مدّت طولانی با کسی حرف می‌زنم و ناگهان به خودم می‌آیم وسط حرف زدن حس می‌کنم فشارم خیلی پایین آمده و دوست دارم بدون مقدّمه درحالی که لبخند مودبّی به لب دارم از آنجا فرار کنم. به این دلیل معمولاً نمی‌توانم به خوبی با کسی حرف بزنم مگر در یک صورت و آن اینکه شروع کنم به دری‌وری گفتن، شوخی‌های موقعیتی و بلند‌بلند خندیدن یا چندین دقیقه حالت مسخره به خود گرفتن و در این مدّت چیزها یا کسانی را سرکار گذاشتن و به سخره گرفتن. حس دیگری که وسط طولانی حرف زدنم دارم حس ترحّم به طرف مقابل است زیرا وقتی خودم می‌فهمم که حرفم بی‌سروته بوده و می‌دانم دانشی به نفر مقابل اضافه نکردم و حتی نتوانستم از ته دل برایش درددل درست و درمان کنم تا کمی به من کمک کرده‌باشد حس می‌کنم وقت طرف مقابل را هدر داده‌ام و این برای من که هفتادوپنج درصد زندگی‌ام به طور ویژه‌ای هدر می‌رود درک دردناکیش از بقیه راحت‌تر است. چند وقت پیش یک دوست خوب پیدا شد که کمی حال مرا فهمید. بعد از اینکه کلی به طومار اراجیفم گوش سپرد شماره‌ی تلفن همراهش را سخاوتمندانه داد و برای گوش صبور حرف‌هایم شدن اعلام آمادگی کرد و من از آن روز تا به حال فقط یک پیامک تبریک عید به آن شماره فرستاده‌ام و به دلایلی که بخشیشان در بالا آمد هرگز نتوانستم یا نخواستم با او تماس بگیرم و چیزی از اوهام مغزم برایش بگویم. این است که همواره گوشی خوب برای حرف‌های دیگران بوده‌ام و چون تمایل به لال‌مونی گرفتن داشتم به حرف‌های‌شان گوش داده‌ام چیزی که آدم‌ها کمی کمتر از گروپ‌سکس دوستش دارند، فقط کمی- و چون این گونه خرسند ساختمشان معمولاً دوست خوبی برایشان بوده‌ام. البته یک شگرد دیگر هم برای به ارگاسم رساندن اندام تکالمی آدم‌ها دارم و آن این است که به طرز شگفت‌آوری می‌توانم روی حرف‌هاشان صحّه بگذارم و این عمل را کاملاً مستقل از موضوعی که درباره‌ی آن صحبت می‌کنند و میزان هم‌گرایی‌ام با آنان در آن موضوع انجام می‌دهم. وای آدم‌ها عاشق این هستند که کسی در تایید حرفشان چیزی بگوید و چقدر خوب که من این‌قدر در این کار استادم. شاید بیشتر این توانایی جذّاب را مدیون پدری هستم که بیشتر اوقات مصلحت بوده با او موافقت کنم گرچه معمولاً حرفش به نظرم صحیح نمی‌آمده- من خیلی چیزها را مدین پدرم هستم.
البته یک حربه‌ی شیطانی وجود دارد که گاهی اوقات مرا گول می‌زند و وامی‌دارد چیزهایی که در بالا گفتم را فراموش کنم. تکنولوژی لعنتی! بله، تقصیر تکنولوژی است. باید بیشتر توضیح دهم. قبل از اینکه تکنولوژی پایش وسط کشیده شود ارتباط آدم‌ها با هم دو نوع بود: ارتباط کلامی و ارتباط نوشتاری، به عبارتی مکالمه و مکاتبه. مکاتبه کاریست که من هم‌اکنون در حال انجام آن هستم. متنی را می‌نویسم برای این که کسی آن را بخواند، متن را یک بار می‌نویسم و یک بار می‌خوانم. مدت زمان نوشته‌شدنش هم تعیین نشده است. حالا اگر کسی هم بخواند چیزی در جوابش بنویسد او هم مکاتبه کرده و اگر چنین کسی نباشد و من اصولاً متن را برای کس خاصی ننوشته باشم من تنها مکاتبه کرده‌ام و این مصدر "مکاتبه" از حرف اضافه‌ی "با" عاریست. در حالی که در مکالمه من تسلّطی را که روی متن دارم روی گفتارم ندارم، زمانم کم است و باید سریع چیزی به ذهنم برسد و بگویم و معمولاً هم طرفی هست که می‌شنود و می‌گوید. در مکالمه نوع درگیری حواس و تحلیل آنها (که می‌شود افکار) کاملاً با مکاتبه فرق دارد (حوصله ندارم در این باره هم توضیح دهم، اگر فکر می‌کنید اشتباه می‌گویم ادامه‌ی متن را نخوانید) از طرفی معمولاً در مکاتبه آن چه رد و بدل شده باقی می‌ماند در حالی که در مکالمه این طور نیست و یک فرق اساسی دیگر این است که در مکالمه تکلّم می‌کنیم و در مکاتبه کتابت.
حالا با این توضیحات برمی‌گردیم به حربه‌ای که تکنولوژی زد و من فریبش را خوردم و آن نوعی از ارتباط بود که چیزی بود میان مکالمه و مکاتبه. من که می‌دانستم به طور غریزی از حرف‌زدن بدم می‌آید و پس از سال‌ها پرحرفی به هیچ بهبودی در این زمینه‌ نرسیده‌ام و تصمیم داشتم کم‌کم این پرحرفی را نیز کنار بگذارم ناگاه به خودم آمدم و دیدم که درست همان بدی‌های حرف زدن در چت کردن و اس‌ام‌اس دادن به سراغم آمده‌اند. دیدم درست همان اعمال شنیعی که در هنگام صحبت کردن مرتکبشان می‌شدم در چت کردن و اس‌ام‌اس دادن هم هستند و من گول سکوت جاری در این اعمال را می‌خوردم و از مضراتشان غافل بودم.
البته نکته‌ی دیگری هم مزید بر علّت بود و آن این بود که هر آدمی به طور غریزی میل به گفتن دارد و نباید هیچ‌گاه غرایز را سرکوب کرد. این است که جدیداً تصمیم گرفته‌‌ام بیشتر بنویسم و هرگاه حوصله‌ی نوشتن نداشتم (که معمولاً ندارم) با خودم فکر کنم. نه این که صرفاً به موضوعی در ذهنم فکر کنم. منظورم این است که دقیقاً در ذهنم تصور کنم که در حال نوشتن هستم و این موضوع مرا آرام می‌کند.
حرف زدن با آدم‌ها سخت است. آن‌ها (ما!) هر یک به شخصه تفسیر خاصی از واژه‌ها در ذهن دارند. وقتی حرفی به هم می‌زنیم، تنها اشتراک ما در درک آن معنی، چیزیست که بین ما منتقل شده و گاهی این اشتراک به شدت کم است و این که آدم انرژی‌اش را به ازای همچین احتمالی صرف حرف زدن کند به نظرم ناامیدکننده است.

لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد

زندگی من پر است از چیزهای نیمه‌کاره، تا دلتان بخواهد کارهایی هست که شروع کرده‌ و نیمه‌کاره رهایشان کرده‌ام، در مراحل مختلفی از پیش‌رفت کار، امّا معمولاً به اصل نیمه‌کاری‌ام پای‌بند بوده‌ام. مثال‌هایش زیاد است، از کار و پروژه‌های درسی گرفته تا فیلم و کتاب و امثالهم. این طور بگویم که همین‌طور راه افتاده‌ام وهرچه سر راهم دیده‌ام یک انگشتی درش زده‌ و مزه کرده‌ام، خواه عسل بوده‌باشد خواه گه! این است که اگر کسی بپرسد که فلانی چه خبر چه می‌کنی؟ (که این روزها زیاد از من می‌پرسند) جواب خاصی برای گفتن ندارم. می‌توانم بگویم خیلی چیزها را مزه می‌کنم ولی چیزی نیست که به عنوان قوت غالب از آن یاد کنم. البته یک چیز عوضی هم این وسط وجود دارد که جالب توجّه است و آن همین لیسانس است که هرگز شروع به گرفتنش نکردم و کم‌کم می‌رود تا تمام شود و من این شروع نشدگی را این اواخر به طور کامل فهمیدم.
بگذریم، بیشتر می‌خواستم از کتاب بگویم. که نیمه‌کاره رها می‌کنمش. شده دویست صفحه از یک کتاب سی‌صد صفحه‌ای را خوانده‌ام و بعد به خودم آمده‌ام که نکند نویسنده اسکلم کرده باشد! و به این ترتیب روی تنبلی‌‌ام سرپوش گذاشته و با نمایش انگشت میانه به نویسنده کتاب را می‌بندم. البته کتاب‌هایی هم بوده که خوانده‌ام. تا تهِ ته! مثلا یکی از آن دو کتاب را درست فردا (یا پس‌فردا)ی آن روز خواندم. البته حجمش کم بود، ولی واقعاً خوب بود، به قول مقدمه‌اش (که یادم نیست از که بود) نویسنده مانند یک نقّاش چیره‌دست که سعی می‌کند سعی می‌کند انبوه زیبایی و مفاهیم منظره را در محدوده‌ی یک قاب به خوبی جای دهد توانسته بود حجمی از یک روایت متأثرکننده را در اندازه‌ای میان داستان کوتاه و رمان جای دهد و این جذابیت کتاب را درست در نقطه‌ی بیشینه نشانده بود.
فردای خواندن کتاب (که حالا یادم آمد پس‌فردای آن روز خواندمش) با ذوق به سجّاد پیش‌نهاد کردم حتماً بخواندش، متنها نه اسم کتاب را یادم می‌آمد که به او بگویم و نه نام نویسنده را و تنها داستان یادم بود (حالا بماند زیادی جذب کتاب شده‌بودم یا اصولاً حافظه‌ی کوتاه‌مدّتم اندازه‌ی ماهی‌ است). چند وقت پیش هم پیشنهاد کردم خواهرم بخواندش و احتمالاً به دیگران زیادی هم بعدها پیش‌نهاد خواندنش را خواهم داد.
همان شب گفت که آن دیگری را فعلاً نخوانم. گفت خیلی دپ می‌شوی. حالا که از خواندن این یکی این‌قدر هیجان داری، فعلاً سراغ آن نرو. من هم نرفتم. مدّت‌ها سراغ کتاب نرفتم و حالا دیگر مثل قبل نبود. و جوری شده‌بود که اصلاً نباید می‌بود. چند وقت قبل رفتم سراغ کتاب دوّمی، شروع کردم و ده صفحه خواندم. اتفاق خاصی نیافتاد. دفعه‌ی بعد دوباره از اول شروع کردم و خیلی توفیقی نداشت. خوردم به یک سری کارهای روزمرّه‌ی همیشگی و یک سری مشغله‌ی کاری و درسی آمدند جلوی دهان کتاب را گرفتند و شروع کردند در گوشم ور زدن و من انتظار کشیدم تا کمی آرام شوند و باز سراغ کتاب بروم. فکر می‌کنم شش هفت باری کتاب را از اول شروع کردم، نهایت سی صفحه می‌خواندم و باز همه چیز از دست می‌رفت. ماشین خواندنم با سوخت کلماتش استارت نمی‌خورد. انگار درهم‌ریختگی سیم‌های مغزم به درگاهش خطور کرده‌باشد و نگذارد با ورودی‌ها راحت چفت شود. بالاخره بار ششم هفتم بود که ناگهان حس کردم چند دقیقه‌است با کتاب در یک اتاق تنها حبس شده‌ام و دارم با چوب‌دستی‌ام وسایل صندوق‌چه‌ام را وارسی می‌کنم. و می‌دیدم که آن همه شروع کردن می‌صرفید به این آینه‌ای که چند شبی‌ست مرا اسیر خودش کرده و هر شب ناامیدانه درش به دنبال خودم می‌گردم.
چند شب پیش در کتاب به جملاتی آشنا رسیدم، دقیق یادم آمد که این را گفته‌بود و من درکش نکرده‌بودم و انگار چیزی گفته‌بودم که درش پرسش چرایی بوده و او جوابی داده‌بود در این مایه‌ها که چون بکت گفته، وقتی که خیلی ناامید و تحت فشار بوده‌است و من یادم هست از این ماجرا تنها این را یادم بود که خیلی جمله را نفهمیده‌ام و وقت خواندنش در کتاب تازه می‌فهمیدم که برای فهمیدنش به ده‌ها صفحه خواندن نیاز داشتم تا به آن برسم و در عمق آن سرم را به زور بالا بیاورم تا برای شنای دوباره در سرزمین واژگان شرور بکت نفسی تازه کنم. مساله این است لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد، چون عاقلانه‌ترین کار همین است، ناامید و سرخورده، امّا نه تا به آن جا که آدم رشته‌ی همه‌ی کارهای انجام‌داده‌اش را پنبه کند.