سه تا داداش

یه رفیقم داشتیم اسمش عبدالله بود. بهش می‌گفتیم "عبدالله دولا دولا، بخور از کون ملّا"

همسایه‌مون بودن. دو سال ازم بزرگتر بود. بچه‌ی مشهد. لامذهب خیلی فوتبالش خوب بود. عین خداداد ریزنقش و تکنیکی، با دمپایی که میومد تو زمین همه رو درو می‌کردو توپو می‌کرد تو گل. یکی دو سالم یا تیم مدارس رفت رامسر تو کشور اول شدن.
هیژده نوزده سالش بود با یه دختره فرار کرد. بعد یه مدت خانواده‌ش گیرش آوردن گفتن بیا واست عقدش می‌کنیم. با خانواده‌ی دختره کلی شکایت و شکایت کشی داشتن ولی خوب دختره می‌خواستش، پای هم موندن.
یه بار دادش بزرگشو دیدم، مالک، کلی فحشش می‌داد. می‌گفت هرچی داشتیم بابام داد دست این بلکه آدم بشه کار کنه، ولی همه‌رو به گا داد. بی‌عرضه‌ست. می‌گفت سر این دختره دهن ما رو سرویس کرد.
داداش وسطی‌شون، رضا، سرطان گرفت مرد. یه ماه گرفتی رو چشم چپش داشت که وقتی بزرگ‌تر شد معلوم شد سرطانی شده. همون کارشو ساخت. رضا اولین باری بود که داشتم معنی رفیق صمیمی‌ رو تجربه می‌کردم. مشکل این بود که فاصله سنی‌مون زیاد بود. این شد دوستی‌مون ادامه پیدا نکرد، هرچند خیلی عمیق بود. یادمه اولین بار مسائل بیولوژیک جنسی رو اون برام توضیح داد. من ابتدایی بودم اون راهنمایی، تو علوم تجربی خونده‌بودن، عصرش اومده بود جلو خونه ما رو پله نشستیم و با هیجان داشت برام توضیح می‌داد. منم کلی استرس داشتم.
وقتی مرد یادم نیست حالم چی بود. یه مدت بود خونمونو از اونجا برده بودیم. وقت مریضیش نرفته‌بودم عیادتش، وقتی مرد روز اول رفتم خونشون، آخرین باری نبود که واسه دوستام همچین اتفاقی میفتاد و من این جوری رفتار می‌کردم.