یک وقتی فکر میکردم آدم میتواند آن قدر عاشق شود که حتی خودش هم نتواند قدر عشقش درک کند. دلش آنقدر برود که عقلش به گرد پایش هم نرسد. بعدها فکر کردم خودم هم به این بلا افتادهام. فکر میکردم این رفتارهای متناقض، این افکار احمقانه، این خوابهای آزاردهنده به خاطر این است که در من اتفاقی افتاده که توانایی درک آن را ندارم. یا شاید وارد بازی پیچیدهای شدهام که از ظرفیت من خارج است.
چند وقت پیش با افشین قرار گذاشتیم که هرکدام یک سری نمایشنامه بخوانیم و با همفکری هم به نمایشنامهی مناسبی برای اجرا برسیم. بیشتر به دنبال آثار نیل سایمون نمایشنامهنویس معاصر امریکایی رفتیم. یکی از نمایشنامههایی که من خواندم نمایشنامهی کلّهپوکها بود. قصّهی آدمهایی بود که اسیر یک نفرین شدهبودند که آنها را خنگ کرده بود. عقلشان به چیزی قد نمیداد و نمایشنامه حول این قضیه میچرخید. امّا چیزی که در این نمایشنامه نظرم را جلب کرد این بود که آدمهای نفرین شده عاشق هم نمیتوانستند شوند. عشق را درک نمیکردند حتی وقتی برشان غلبه میکرد. حتی وقتی با تمام وجود حسّش میکردند، باز هم به این اذعان میکرند که حتی لحظهای نمیتوانند عاشق باشند. تا وقتی که کلّهپوک بودند، تا وقتی که قدرت درک نداشتند، تا وقتی که منطقی در میان نبود عشقی هم نبود، اصلاً عشق معنی نمیداد. تنها میتوانست یک موضوع انتزاعی درک نشدنی باشد.
من اشتباه میکردم. باید مینشستم و فکر میکردم. باید به تمام لحظههای دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر میکردم. باید همه را تکبهتک و جزء به جزء تحلیل میکردم بیآنکه از چیزهایی مثل لوث شدنشان بترسم. باید همین طور منطقی به همه چیز فکر میکردم، از همان اول باید منطقی فکر میکردم بیآنکه بترسم منطق مرا از عشق پشیمان کند. چه قدر احمق بودم که تمام قشنگیهایی که در زندگی میخواستم را از دوستداشتنی که مرا اسیر کردهبود طلب نمیکردم. شاید میترسیدم که پاسخی نیابم، آن وقت چه باک؟ رهایش میکردم. به قول خودش آدم وقتی وارد یک رابطه میشود باید پی این را به تنش بمالد که طرف مقابل بگوید دیگر دوستت ندارم. آدمیست دیگر، امکان دارد تغییر کند، گناه که نکرده.
از وقتی با خودم روراست شدم. از وقتی نترسیدم. از وقتی هی منطقیتر شدم، هی منطقهای ذهنم را سر راه دوست داشتنم فیلتر کردم، دیدم دارم به جاهایی میروم در اعماق خودم که قبلتر ها حتی بهشان فکر هم نکردهبودم. دیدم هرچیز که با ذهنم میخواند را دوست دارم و هر چیز با منطقهایم سازگاری ندارد یک جا آزارم داده. دیدم در جامعهی یکنفرهی من سنّتهای غلطی هنجار شدهاند که به طرز احمقانهای دارند مرا آزار میدهند و منی که در جامعهی هزارتوی اطرافم داعیه هنجارشکنی و سنّتستیزی (البته سنّتِ از نوع غیرعقلیاش را) دارم چگونه دارم از هنجارهای مسخرهی درون خودم ضربه میخورم. آنها هرشب به خوابهایم میآیند. وجدان مرا آزرده میکنند و من با مسامحه از آنها به اسم طبیعت درون و یک سری ملزومات طبیعی که گاهاً تعاریف روانشناسانه دارند یاد میکنم. حال آن که باید تمامی آنها را به آن چه که میفهمم عرضه کنم و اگر با منطقهای من نخواندند دورشان بریزم. منظورم این نیست که هرچه را نمیفهمم پس بزنم که این مصداق همان جملهی "آدمی دشمن آن چه نمیفهد است" میباشد. منظورم اتفاقاً کاملا عکس این موضوع است. این که همه چیز را باید فهمید، حداقل باید سعی در فهمیدنش کرد. بر اساس آنچه تا کنون فهمیده شده. مگر من چیزی فراتر از آن چه شناختهام هستم؟ خیر؛ من بیشک همانم که تا کنون از دنیای پیرامونم فهمیدهام و مگر این، از من همه پوچیست. پس تمام ارزشهایم، دوست داشتنم و عاشق شدنم نیز باید با این منِ شناسا بخواند. باید همه چیز از فیلتر آگاهیهای من رد شود و از روی کاهلی با ناخودآگاه و یا تعریفات فراطبیعی توجیه نشود.
میاندیشم، میفهمم، میشناسم، پس هستم، دوست میدارم، متنفّر میشوم، بیتفاوت میشوم، و عاشق. من در کنار تو فکر میکنم، به تو فکر میکنم و هر لحظه بیشتر دوستت دارم. تو را میشناسم و هر چه بیشتر میشناسمت بیشتر دوستت دارم. دستت را میگیرم تا با هم بپریم وسط افکارم تا خیس فکرهای من شوی. دستت را میگیرم تا با هم در تودرتوی ذهنم قدم بزنیم و تو ناگهان بگویی "کاملاً منطقی بود، قانع شدم" و من از شوق بال دربیاورم. فکرهایم پر پروازم شوند. هی آسمان آسمان بالا بروم و در هر آسمان توی زیباتری ببینم. آن قدر بال بزنم و از شوق دوست داشتنت پرواز کنم تا جرأت کنم خودم را به خستگی بزنم و این خستگی را بهانه کنم برای سرگذاردن روی پاهایت تا تو نوازشم کنی و من یک دل سیر تنت را بو بکنم ...
هوای اضافی اطرافم
که تظاهر میکند بوی تو درش پیچیده
حال آنکه خودش را به زور در بوی تو پیچانده تا به نظر برسد من با آن زندهام
من که میدانم، تو که میدانی نفسم تویی