امروز در حال تمیز کردن انباری یه دفتر پیدا کردم واسه یکی دو سال پیش. بیشترش خالی بود. یه جاشم اینو نوشته‌بودم.

- خوابید؟
+ آره، خوابوندمش.
- امروز خیلی حالشو گرفتی
+ نه خیلی. درخواستای غیرمنطقی داشت، مخالفت کردم.
- با بچه نباید اینقدر سفت و سخت بود. بعضی موقع‌هام باید سعی کنی گولش بزنی.
+ آدمی‌زاد از بچّه‌گی شعور داره باید باهاش منطقی برخورد کرد.
- نه این‌قدر. از تو که ناامید می‌شه میاد می‌افته به جون من. من اعصاب گیراشو ندارم.
+ خوب تو هم باهاش منطقی برخورد کن. باید بفهمه که قرار نیست هر درخواستی داره برآورده شه.
- فکر نمی‌کنی بعضی چیزا یه کم واسه بچّه زوده؟
+ نه
- بله، تو که مجبور نیستی غرغراشو تحمّل کنی، همش راه می‌ره رو اعصاب من.
+ پیش منم غرغر می‌کنه، البته الآن کمتر.
- خوب باید سعی کنیم کلاً کمتر غر بزنه، هم پیش من، هم پیش تو.
+ من فکر نمی‌کردم این قدر غرغرو باشه. یعنی واقعاً همیشه این‌قدر اعصابتو خورد می‌کنه؟
- بله، جناب‌عالی اصلا به چی فکر می‌کنی؟ همش تو کتاباتی. همه‌ی فکرتو وقف این لعنتیا کردی. همین الآن، هنوز نیومدی اولین کاری که می‌کنی اینه که میای می‌شینی پای اینا.
+ نه، بی‌انصاف نباش. اول لباسامو عوض کردم، بچّه رو خوابوندم، آب خوردم بعد اومدم سراغ اینا.
- (با کلافه‌گی) خسته نباشی.
+ (با لبخند) مرسی.