یک روز عادیِ بعد از مدّت‌ها خوب


یک- صفا به نظر امروز رد کرده بود. خیلی داشت دری وری میگفت. این اتفاقی که داره میفته بینشون اونو هم داره عذاب می‌ده. نه می‌خواد جا بزنه نه می‌خود ادامه بده و این بدترین موقعیت دنیاست. رو دستش نوشته بود  KGA و من باورم نمی‌شد همچین کاری کرده‌باشه. ازش پرسیدم چرا این کارو کردی؟ گفت می‌خوام حواسم باشه تا دوباره اشتباه نکنم، حرف دیگه ای به این حروف اضافه نشه. اصلا ربطی نداشت به دری وریایی که داشت می‌گفت. واسه همین می‌گم دری وری بودن.
دو- سحر واقعاً ناراحت بود و دیدن سحر ناراحت از ناراحت‌کننده‌ترین چیزای دنیاست. من خیلی سخت می‌تونم درک کنم که چرا آدما ناراحتن، مثلاً خیلی درک نمی‌کردم ناراحتی سحرو. ولی درک کردن این که آدما ناراحتن خیلی سخت نیست. فقط کافیه کمی به آدمای اطرافت اهمیّت بدی.
سه- آلان اومد و بعد از مدت‌ها سیگار کشیدیم. از بالا اومد تا با هم سیگار بکشیم. بهش گفته بودم جدیداً دیگه نمی‌کشم مگر اینکه اون باشه. از دست آدمایی که تا می‌دیدنش ازش سیگار می‌خواستن شاکی بود. آدمی نیست که در این مورد خسّت به خرج بده. به طرز احمقانه‌ای در هیچ زمینه‌ای خسیس نیست ولی به طرزی کاملا منطقی این آدما رو لاشی خطاب کرد.
چهار- مگه بین حامد و محسن چی بوده؟ چه‌قدر با هم دوست بودن و به خصوص حامد چه‌قدر وابسته به محسن بوده که حالا هروقت محسن رو می‌بینه این قدر به هم می‌ریزه؟ داشت با همه‌ی ما دعوا می‌کرد. به محمّد می‌گفت تو به من حسودی کردی، به نام نیک من! آوردیم تو انجمن که خرابم کنی. به محسنم همینو گفت. خیلی بی‌مقدمه قاطی کرد. وقتی می‌دید من می‌رم پیش محسن و باهاش حرف می‌زنم آمپرش بالا می‌رفت. محسن می‌خواست یه مسیر کمی باهامون بیاد. قاطی کرد. می‌خواست بره. کلی التماس کردم که نرو. رفتیم نماز. هی دری‌وری می‌گفتم. کلاً فقط می‌خندیدم و اونم بغض داشت. من نماز می‌خوندم. اون نشسته بود بغض کرده بود. من داشتم قرآن می‌خوندم اون نشسته بود بغض کرده بود. آخرش بغضش ترکید. تو بغلم کلی گریه کرد. بهش گفتم تو حیفی، این چیزا ارزششو ندارن. به محسن اس ام اس زدم: حاجی شرمنده، حامد خیلی حالش بد بود. آخه بی‌خداحافظی ترکش کردیم.
پنج- دیگه نمی‌شه قصه بگم. بگم که مثلاً براش خواستگار اومده بود و می‌گفت اگه به مامانم بگم که باز خواستگار رد کردم می‌کشم. بگم که ترجمش تو فارابی چاپ شده بود و کلی ذوق داشت. بگم که بهش گفتم از اینکه بحث خلیج فارس شده یه جنبش ناسیونالیستی متنفرم و اون گفت که بله، هرچی شما بگی ... من اینارو یادم نیست. من چیز زیادی از دیشب یادم نیست. مثل یه خواب شیرین که حجم خوش‌گذشتن عظیمی که ازش تو ذهنت داری، باعث می‌شه جزئیاتش و حتی کلیاتش رو هم کم‌کم فراموش کنی. فقط یادت بمونه که از خوشی می‌خواستی پرواز کنی. دنبالش دویدی و گفتی نره واگن بانوان. گفتی مگه من تو رو چقدر می‌بینم که الآن برم؟ و اونم با ناراحتی گفته واقعاً. و بعد مثل وقتی که سر صبح به زور از همچین خواب شیرینی بیدارت می‌کنن عصبی باشی. همش عصبی باشی و فکر کنی کی فکرشو می‌کرد تو، پسره‌ی شادِ بی‌خیال دنیا، واسه همچین چیزی این‌قدر عصبی بشی. حتی وقتی می‌دونی پس‌فردا دوباره می‌بینیش...
شش-  "از هزارن دختری که امشب سوار مترو شدند، یکی زیبا و باقی مسافرند."
هفت-  مواظب باش. نباید کار دست خودت بدی. دستات دیگه مال خودت نیست.