یک روز صبح بیدار شوم. ببینم هیچ کس مرا نمیشناسد. هیچ کس مرا یادش نیست. ببینم برای هیچ کس مهم نیستم. هیچ کس دوستم ندارد و هیچ کس از من متنفّر نیست. بود و نبودم علّت غم و شادی کسی نیست و میتوانم بی دغدغهی هیچ دلگرفتگی سفر کنم. میتوانم نباشم. بروم. به هر کجایی که این جا نیست بروم. بروم بیدغدغهی چشمی که در انتظارم باشد. بروم و تنهای تنها برای خودم باشم. خودی که یک عمر برایش نبودهام و نگذاشتهام برای کسی باشد. خودی که سالهاست اثری از خود در دنیای اطرافش نگذاشته. خودی که در اسارت خودآرایی و خودجلوه دادن زندانی نمونه شده و همه او را ستایش میکنند.
پیوستهام. عجیب به چیزهایی پیوستهام که حس میکنم سالهایی نوری میانمان فاصله است. و مشکل اینجاست که این پیوستهگیهای دوردست مسیرشان از جادههای نزدیک آشنایی نمیگذرد.
به خودت میآیی. میبینی نیستی. انگار جایی گم شدهای. و این اثری که از وجودت در خودِ نماندهات جاگذاشتهای، دانههای نمکاند پاشیده بر زخمی دلخراش. انگار روزها وجودم را تراشیدهاند. جای تیشهی روزگار هنوز هست. انکار مرا تراشیدهاند سپردهاند به دست ثانیهها تا به دور دست ببرندم. به همان جایی که پیوندهای دور و بیجورم هستند.
چارهاش همان است که گفتم. باید روزی همه فراموشم کنند. همه چیز تمام شود تا از نو شروع شود. باید بروم. هر چیز که اتفاق بیافتد بهتر خواهد بود. آخر میدانی؟ مهم همین اتفاق است، که بیافتد. که بندازدم. پرتم کند بغلِ ...
من گم شدهبودم
-جایی میان انقلاب و ولی عصر-
سالها اثری از من نبود
تا روزی تو آمدی
پیدایم کردی،
و مرا برای همیشه، با خودت بردی
و حالا این جا
پسری در انتظار تو
روزهاست خودش را از یاد برده